رو سوى خيمه ها ، ز دلِ دشت ، بى بهار اسبى عنان گسيخته ، برگشت ، بى سوار
يك زن ، كه سخت هيئت مردانِ مرد داشت بعد از حسين ، يك دل توفان نورد داشت
تا ديد غرق خون ، بدن چاك چاكِ شاه افكند خويش را تهِ گودالِ قتلگاه
خورشيد ديده اى كه شود محو ماهتاب؟! مهتاب ديده اى كه بپيچد بر آفتاب؟!
در بطن خون و خاك ، دو تنها تو ديده اى؟! در گودى مُغاك، دو دريا تو ديده اى؟!
زن ها ، مگر كه خاك به دامان نمى كنند؟ يا آن كه موى خويش ، پريشان نمى كنند؟
پس ، از چه زينب آن همه سُتْوار ، مانده بود؟! در مُلتقاى تيغ ، على وار مانده بود؟!
از عشق و زخم ، مَلغَمه جان او چكيد دل ، پاره پاره ، از سرِ مژگان او چكيد
آتش زدند خيمه به خيمه ، بهار را تا بگسلند قامت آن سوگوار را.[۱]
[۱]دانش نامه شعر عاشورايى : ج ۲ ص ۱۶۴۷ .