احادیث داستانی ماجرای قوم ثمود

قضیه قوم ثمود در این حدیث نسبتا مفصل آمده است.

الکافی عن أبی بصیر عن الإمام الصادق(ع)، قال:

قُلتُ لَهُ:«کذَّبَتْ ثَمُودُ بِالنُّذُرِ * فَقَالُواْ أَبَشَرًا مِّنَّا وَاحِدًا نَّتَّبِعُهُ إِنَّا إِذًا لَّفِی ضَلَالٍ وَ سُعُرٍ * أَءُلْقِی الذِّکرُ عَلَیهِ مِن بَینِنَا بَلْ هُوَ کذَّابٌ أَشِرٌ»[۱]؟ قالَ: هذا کانَ بِما کذَّبوا بِهِ صالِحاً، وما أهلَک اللّهُ عز و جل قَوماً قَطُّ حَتّی یبعَثَ إلَیهِم قَبلَ ذلِک الرُّسُلَ فَیحتَجُّوا عَلَیهِم، فَبَعَثَ اللّهُ إلَیهِم صالِحاً، فَدَعاهُم إلَی اللّهِ فَلَم یجیبوا وعَتَوا عَلَیهِ، وقالوا: لَن نُؤمِنَ لَک حَتّی تُخرِجَ لَنا مِن هذِهِ الصَّخرَةِ ناقَةً عُشَراءَ، وکانَتِ الصَّخرَةُ یعَظِّمُونَها ویعبُدونَها ویذَبِّحونَ عِندَها فی رَأسِ کلِّ سَنَةٍ، ویجتَمِعونَ عِندَها، فَقالوا لَهُ: إن کنتَ کما تَزعُمُ نَبِیاً رَسولاً فَادعُ لَنا إلهَک حَتّی یخرِجَ لَنا مِن هذِهِ الصَّخرَةِ الصَّمّاءِ ناقَةً عُشَراءَ. فَأَخرَجَهَا اللّهُ کما طَلَبوا مِنهُ.

ثُمَّ أوحَی اللّهُ تَبارَک وتَعَالی إلَیهِ: أن یا صالِحُ، قُل لَهُم إنَّ اللّهَ قَد جَعَلَ لِهذِهِ النّاقَةِ مِنَ الماءِ شِربَ یومٍ ولَکم شِربَ یومٍ، وکانَتِ النّاقَةُ إذا کانَ یومُ شِربِها شَرِبَتِ الماءَ ذلِک الیومَ، فَیحلُبونَها فَلا یبقی صَغیرٌ ولا کبیرٌ إلّا شَرِبَ مِن لَبَنِها یومَهُم ذلِک، فَإِذا کانَ اللَّیلُ وأَصبَحوا غَدَوا إلی مائِهِم فَشَرِبوا مِنهُ ذلِک الیومَ ولَم تَشرَبِ النّاقَةُ ذلِک الیومَ، فَمَکثوا بِذلِک ما شاءَ اللّهُ.

ثُمَّ إنَّهُم عَتَوا عَلَی اللّهِ، ومَشی بَعضُهُم إلی بَعضٍ وقالوا: اِعقِرُوا هذِهِ النّاقَةَ وَاستَریحوا مِنها، لا نَرضی أن یکونَ لَنا شِربُ یومٍ ولَها شِربُ یومٍ، ثُمَّ قالوا: مَنِ الَّذی یلی قَتلَها ونَجعَلَ لَهُ جُعلاً ما أحَبَّ؟ فَجاءَهُم رَجُلٌ أحمَرُ... شَقِی مِنَ الأَشقِیاءِ مَشؤومٌ عَلَیهِم، فَجَعَلوا لَهُ جُعلاً، فَلَمَّا تَوَجَّهَتِ النّاقَةُ إلَی الماءِ الَّذی کانَت تَرِدُهُ، تَرَکها حَتّی شَرِبَتِ الماءَ وأَقبَلَت راجِعَةً، فَقَعَدَ لَها فی طَریقِها فَضَرَبَها بِالسَّیفِ ضَربَةً فَلَم تَعمَل شَیئاً، فَضَرَبَها ضَربَةً اُخری فَقَتَلَها، وخَرَّت إلَی الأَرضِ عَلی جَنبِها، وهَرَبَ فَصیلُها حَتّی صَعِدَ إلَی الجَبَلِ، فَرَغی ثَلاثَ مَرّاتٍ إلَی السَّماءِ، وأَقبَلَ قَومُ صالِحٍ، فَلَم یبقَ أحَدٌ مِنهُم إلّا شَرِکهُ فی ضَربَتِهِ، وَاقتَسَموا لَحمَها فیما بَینَهُم، فَلَم یبقَ مِنهُم صَغیرٌ ولا کبیرٌ إلّا أکلَ مِنها.

فَلَمّا رَأی ذلِک صالِحٌ أقبَلَ إلَیهِم فَقالَ: یا قَومِ! ما دَعاکم إلی ما صَنَعتُم؟ أعَصَیتُم رَبَّکم؟

فَأَوحَی اللّهُ تَبارَک وتَعالی إلی صالِحٍ(ع): إنَّ قَومَک قَد طَغَوا وبَغَوا، وقَتَلوا ناقَةً بَعَثتُها إلَیهِم حُجَّةً عَلَیهِم، ولَم یکن عَلَیهِم فیها ضَرَرٌ، وکانَ لَهُم مِنها أعظَمُ المَنفَعَةِ، فَقُل لَهُم: إنّی مُرسِلٌ عَلَیکم عَذابی إلی ثَلاثَةِ أیامٍ، فَإِن هُم تابوا ورَجَعوا قَبِلتُ تَوبَتَهُم وصَدَدتُ عَنهُم، وإن هُم لَم یتوبوا ولَم یرجِعوا بَعَثتُ عَلَیهِم عَذابی فِی الیومِ الثَّالِثِ.

فَأَتَاهُم صالِحٌ(ع) فَقالَ لَهُم: یا قَومِ، إنّی رَسولُ رَبِّکم إلَیکم، وهُوَ یقولُ لَکم: إن أنتُم تُبتُم ورَجَعتُم وَاستَغفَرتُم، غَفَرتُ لَکم وتُبتُ عَلَیکم. فَلَمّا قالَ لَهُم ذلِک کانوا أعتی ما کانوا وأَخبَثَ، وقالوا: یا صالِحُ! ائتِنا بِما تَعِدُنا إن کنتَ مِنَ الصّادِقینَ....

فَلَمّا کانَ نِصفُ اللَّیلِ أتاهُم جَبرَئیلُ(ع) فَصَرَخَ بِهِم صَرخَةً خَرَقَت تِلک الصَّرخَةُ أسماعَهُم، وفَلَقَت قُلوبَهُم، وصَدَعَت أکبادَهُم... فَماتوا أجمَعونَ فی طَرفَةِ عَینٍ... فَأَصبَحوا فی دِیارِهِم ومَضاجِعِهِم مَوتی أجمَعینَ، ثُمَّ أرسَلَ اللّهُ عَلَیهِم مَعَ الصَّیحَةِ النّارَ مِنَ السَّماءِ، فَأَحرَقَتهُم أجمَعینَ. وکانَت هذِهِ قِصَّتَهُم.[۲]

الکافی ـ به نقل از ابو بصیر ـ:

از امام صادق(ع) در باره این آیات: «قوم ثمود، هشدار دهندگان را تکذیب کردند و گفتند: آیا یک بشری را که از جنس خودمان است، پیروی کنیم؟ در این صورت، ما واقعا در گم راهی و آتش دوزخ خواهیم بود. آیا از میان ما [وحی] بر او القا شده است؟ [نه؛] بلکه او دروغگویی، گستاخ است» پرسیدم.

فرمود: «این [عذاب قوم ثمود] بِدان سبب بود که صالح را تکذیب کردند. خداوند عز و جل هرگز هیچ قومی را نابود نمی کند، مگر آن که پیش تر، پیامبران را به سوی آنان می فرستد تا برایشان حجّت آورند. از این رو خداوند، صالح را به سوی ثمود فرستاد و او آنها را به خدا فرا خواند؛ لیکن این قوم، دعوتش را نپذیرفتند و در برابرش سرکشی نمودند و گفتند: ما به تو ایمان نمی آوریم، مگر آن که از این کوه، ماده شتری ده ماه حامله را برایمان بیرون آوری.

ثمودیان، آن کوه را گرامی می داشتند و می پرستیدند و سَرِ هر سال، نزد آن قربانی می کردند و در پای آن، اجتماع می نمودند. از این رو به او گفتند: اگر آن طور که ادّعا می کنی، به پیامبری فرستاده شده ای، از خدایت برایمان بخواه که از این کوه، ماده شتری ده ماه حامله بیرون آورده شود. و خدا آن را همان گونه که خواسته بودند، بیرون آورد.

سپس خدای ـ تبارک و تعالی ـ به او وحی فرمود که: ای صالح! به آنها بگو خدا چنین مقرّر کرده است که حقّابه، یک روز از آنِ این ماده شتر باشد و یک روز از آنِ شما. چون روز آشامیدن ماده شتر می شد، آن روز، [ماده شتر] آب می نوشید و مردم، آن را می دوشیدند و کوچک و بزرگ در آن روز از شیرش می خوردند، و چون شب می شد و صبح روز بعد فرا می رسید، مردم به طرف آب می رفتند و آن روز از آن می نوشیدند و ماده شتر در آن روز نمی آشامید.

مدّت ها بدین منوال گذشت، تا آن که مردم در برابر خدا سرکشی آغازیدند و نزد یکدیگر رفتند و گفتند: این ماده شتر را بکشید و از شرّ آن راحت شوید. خوش نداریم که یک روز، او بیاشامد و یک روز، ما بیاشامیم. سپس گفتند: چه کسی حاضر است آن را بکشد؟ هر چه قدر مزد خواست، به او می دهیم. مردی سُرخه... و تیره بخت و بدشگون نزدشان آمد و آنها مزدی برایش قرار دادند. چون ماده شتر طبق معمول به طرف آب آمد، مَرد، آن را به حال خود وا گذاشت تا آشامید و بر گشت. آن گاه بر سر راهش نشست و ضربه ای به آن زد که کارگر نیفتاد. ضربه ای دیگر زد و آن حیوان را کشت، که به پهلو به زمین افتاد، و کرّه اش گریخت و بالای کوه رفت و سه بار به طرف آسمان، بانگ بر آورد. قوم صالح آمدند و هر یک از آنان ضربه ای بر شتر زدند و گوشت آن را میان خود، قسمت کردند و کوچک و بزرگ، همگی، از آن خوردند.

صالح، چون این رخداد را دید، نزد ایشان آمد و گفت: ای قوم من! چرا این کار را کردید؟! آیا از پروردگارتان نافرمانی نمودید؟!

خدای ـ تبارک و تعالی ـ به صالح(ع) وحی فرمود که: قوم تو سرکشی و تجاوز کردند. ماده شتری را که به سان [معجزه و] حجّتی بر آنان فرستادم، کشتند، در صورتی که نه تنها برایشان زیانی در بر نداشت، بلکه بیشترین سود را به آنان می رسانْد. پس به آنان بگو: من تا سه روز دیگر، عذابم را بر آنان خواهم فرستاد. اگر [در این مدّت] توبه کردند و برگشتند، توبه شان را می پذیرم و عذابم را از آنان باز می دارم؛ ولی اگر توبه نکردند و بر نگشتند، در روز سوم، عذابم را بر آنان فرود می آورم.

صالح(ع) نزد آنان رفت و گفت: من پیک پروردگارم به سوی شما هستم. او به شما می فرماید: اگر توبه کردید و باز گشتید و آمرزش طلبیدید، شما را می آمرزم و توبه تان را می پذیرم.

چون صالح، این سخن را به آنان گفت، بر سرکشی و پلیدی خویش افزودند و گفتند: ای صالح! آنچه را به ما وعده می دهی، برای ما بیاور، اگر از راستگویانی!....

چون شب به نیمه رسید، جبرئیل(ع) نزدشان آمد و بر آنان چنان بانگی زد که از آن بانگ، پرده های گوششان پاره شد، و دل هایشان ترکید و جگرهایشان از هم شکافت... و همگی در طرفة العینی مُردند... و صبحگاهان در خانه ها و بسترهایشان پیکرهایی بی جان بودند. سپس خداوند، افزون بر آن بانگ، آتشی از آسمان فرستاد که تمام آنها را سوزاند. این، ماجرای آنان بود».


[۱]. القمر: ۲۳ ـ ۲۵.

[۲]. الکافی: ج ۸ ص ۱۸۷ ح ۲۱۴، قصص الأنبیاء للراوندی: ص ۹۷ ح ۹۰ نحوه، بحار الأنوار: ج ۱۱ ص ۳۸۸ ح ۱۴، دانشنامه قرآن و حدیث، ج ۱۵، ص ۴۹۴.