احادیث داستانی پیامبر خدا(ص) در فقر

عمر بن خطاب وضعیت تنگدستی رسول خدا(ص) را ترسیم کرده است.

صحیح مسلم عن عمر بن الخطّاب:

دَخَلتُ عَلی رَسولِ اللّهِ(ص) وهُوَ مُضطَجِعٌ عَلی حَصیرٍ، فَجَلَستُ فَأَدنی عَلَیهِ إزارَهُ ولَیسَ عَلَیهِ غَیرُهُ، وإذَا الحَصیرُ قَد أثَّرَ فی جَنبِهِ، فَنَظَرتُ بِبَصَری فی خِزانَةِ رَسولِ اللّهِ(ص)، فَإِذا أنَا بِقَبضَةٍ مِن شَعیرٍ نَحوِ الصّاعِ ومِثلِها قَرَظا فی ناحِیةِ الغُرفَةِ، وإذا أفیقٌ مُعَلَّقٌ، قالَ: فَابتَدَرَت عَینای.

قالَ: ما یبکیک یابنَ الخَطّابِ؟ قُلتُ: یا نَبِی اللّهِ، وما لی لا أبکی وهذَا الحَصیرُ قَد أثَّرَ فی جَنبِک، وهذِهِ خِزانَتُک لا أری فیها إلاّ ما أری، وذاک قَیصرُ وکسری فِی الثِّمارِ وَالأَنهارِ، وأَنتَ رَسولُ اللّهِ(ص) وصَفوَتُهُ، وهذِهِ خِزانَتُک؟

فَقالَ: یابنَ الخَطّابِ، ألا تَرضی أن تَکونَ لَنَا الآخِرَةُ ولَهُمُ الدُّنیا؟ قُلتُ: بَلی.[۱]

صحیح مسلم ـ به نقل از عمر بن خطّاب ـ:

خدمت پیامبر خدا(ص) رسیدم. ایشان روی حصیری دراز کشیده بود. من هم نشستم. جز یک اِزار (لُنگ)، چیز دیگری بر تن نداشت. ناگاه دیدم که حصیر بر پهلویش رد انداخته است. نگاهی به گنجه پیامبر خدا(ص) انداختم. دیدم مُشتی جو به اندازه یک صاع در آن بود و همین مقدار، برگ درخت سَلَم [برای دبّاغی کردن پوست] در گوشه اتاق و پوستی دبّاغی ناشده هم آویزان بود. اشک از چشمانم سرازیر شد. پیامبر خدا(ص) فرمود: «چرا گریه می کنی، پسر خطّاب؟».

گفتم: ای پیامبر خدا! چرا گریه نکنم، وقتی می بینم که این حصیر، بر پهلوی شما رد انداخته و این هم گنجه شماست که می بینم، در حالی که کسرا و قیصر، در باغ های پُر از میوه و جویبار زندگی می کنند؛ امّا شما که پیامبر و برگزیده خدا هستی، وضع گنجه تان چنین است؟!

پیامبر(ص) فرمود: «ای پسر خطّاب! آیا نمی پسندی که آخرت، از آنِ ما باشد و دنیا از آنِ ایشان؟!». گفتم: چرا.


[۱]. صحیح مسلم: ج ۲ ص ۱۱۰۶ ح ۳۰، صحیح ابن حبّان: ج ۹ ص ۴۹۷ ح ۴۱۸۸، السنن الکبری: ج ۷ص ۷۳ ح ۱۳۳۰۵، کنزالعمّال: ج ۲ ص ۵۲۹ ح ۴۶۶۴، دانشنامه قرآن و حدیث، ج ۱۷، ص ۴۲۴.