احادیث داستانی گرفتاری یونس

یونس قوم خود را نفرین کرد اما به دلیل توبه ی حقیقی آنها، عذاب بر آنها نازل نشد. یونس این را که دید غضبناک شد و این غضبناک شدن زمینه ی گرفتار شدن او در شکم ماهی را فراهم ساخت.

تفسیر القمی عن جمیل:

قالَ لی أبو عَبدِ اللّهِ(ع): ما رَدَّ اللّهُ العَذابَ إلاّ عَن قَومِ یونُسَ، وکانَ یونُسُ یدعوهُم إلَی الإِسلامِ فَیأبَونَ ذلِک، فَهَمَّ أن یدعُوَ عَلَیهِم. وکانَ فیهِم رَجُلانِ: عابِدٌ وعالِمٌ، وکانَ اسمُ أحَدِهِما «مَلیخا» وَالآخَرُ اسمُهُ «روبیلُ»، فَکانَ العابِدُ یشیرُ عَلی یونُسَ بِالدُّعاءِ عَلَیهِم، وکانَ العالِمُ ینهاهُ، ویقولُ: لا تَدعُ عَلَیهِم؛ فَإِنَّ اللّهَ یستَجیبُ لَک ولا یحِبُّ هَلاک عِبادِهِ، فَقَبِلَ قَولَ العابِدِ ولَم یقبَل مِنَ العالِمِ، فَدَعا عَلَیهِم فَأَوحَی اللّهُ عز و جل إلَیهِ: یأتیهِمُ العَذابُ فی سَنَةِ کذا وکذا، فی شَهرِ کذا وکذا، فی یومِ کذا وکذا.

فَلَمّا قَرُبَ الوَقتُ، خَرَجَ یونُسُ مِن بَینِهِم مَعَ العابِدِ وبَقِی العالِمُ فیها، فَلَمّا کانَ فی ذلِک الیومِ نَزَلَ العَذابُ. فَقالَ العالِمُ لَهُم: یا قَومِ افزَعوا إلَی اللّهِ فَلَعَلَّهُ یرحَمُکم ویرُدُّ العَذابَ عَنکم، فَقالوا: کیفَ نَصنَعُ؟ قالَ: اِجتَمِعوا وَاخرُجوا إلَی المَفازَةِ، وفَرِّقوا بَینَ النِّساءِ وَالأَولادِ، وبَینَ الإِبِلِ وأَولادِها، وبَینَ البَقَرِ وأَولادِها، وبَینَ الغَنَمِ وأَولادِها، ثُمَّ ابکوا وَادعُوا.

فَذَهَبوا وفَعَلوا ذلِک وضَجّوا وبَکوا، فَرَحِمَهُمُ اللّهُ وصَرَفَ عَنهُمُ العَذابَ، وفَرَّقَ العَذابَ عَلَی الجِبالِ، وقَد کانَ نَزَلَ وقَرُبَ مِنهُم. فَأَقبَلَ یونُسُ لِینظُرَ کیفَ أهلَکهُمُ اللّهُ فَرَأَی الزّارِعینَ یزرَعونَ فی أرضِهِم، قالَ لَهُم: ما فَعَلَ قَومُ یونُسَ؟ فَقالوا لَهُ ـ ولَم یعرِفوهُ ـ: إنَّ یونُسَ دَعا عَلَیهِم فَاستَجابَ اللّهُ لَهُ ونَزَلَ العَذابُ عَلَیهِم، فَاجتَمَعوا وبَکوا ودَعَوا فَرَحِمَهُمُ اللّهُ وصَرَفَ ذلِک عَنهُم وفَرَّقَ العَذابَ عَلَی الجِبالِ، فَهُم إذا یطلُبونَ یونُسَ لِیؤِنوا بِهِ.

فَغَضِبَ یونُسُ ومَرَّ عَلی وَجهِهِ مُغاضِبا للّه کما حَکی اللّهُ، حَتَّی انتَهی إلی ساحِلِ البَحرِ، فَإِذا سَفینَةٌ قَد شُحِنَت وأَرادوا أن یدفَعوها، فَسَأَلَهُم یونُسُ أن یحمِلوهُ فَحَمَلوهُ، فَلَمّا تَوَسَّطُوا البَحرَ بَعَثَ اللّهُ حوتا عَظیما فَحَبَسَ عَلَیهِمُ السَّفینَةَ مِن قُدّامِها، فَنَظَرَ إلَیهِ یونُسُ فَفَزِعَ مِنهُ، وصارَ إلی مُؤخَّرِ السَّفینَةِ، فَدارَ إلَیهِ الحوتُ وفَتَحَ فاهُ، فَخَرَجَ أهلُ السَّفینَةِ فَقالوا: فینا عاصٍ، فَتَساهَموا فَخَرَجَ سَهمُ یونُسَ، وهُوَ قَولُ اللّهِ عز و جل:«فَسَاهَمَ فَکانَ مِنَ الْمُدْحَضِینَ»[۱]فَأَخرَجوهُ فَأَلقَوهُ فِی البَحرِ،«فَالْتَقَمَهُ الْحُوتُ»[۲]ومَرَّ بِهِ فِی الماءِ.[۳]

تفسیر القمّی ـ به نقل از جمیل ـ:

امام صادق(ع) به من فرمود: «خداوند، عذاب را [از هیچ قومی] جز قوم یونس(ع) برنگردانْد. یونس(ع) آنان را به اسلام دعوت می کرد و آنها نمی پذیرفتند. یونس(ع) تصمیم گرفت آنان را نفرین کند. در میان قومش دو مرد بودند: یکی عابد و دیگری عالم. نام یکی از آنها "مَلیخا" بود و نام دیگری "روبیل". عابد به یونس(ع) می گفت آنها را نفرین کند ولی عالم، او را از این کار، نهی می کرد و می گفت: نفرینشان مکن؛ زیرا خداوند، دعای تو را مستجاب می کند، در حالی که نابودی بندگانش را دوست ندارد. امّا یونس(ع) سخن عابد را پذیرفت و از عالم نپذیرفت و قومش را نفرین کرد. پس خدای عز و جل به او وحی فرمود که در چنان سال و ماه و روزی عذاب به آنان می رسد.

چون زمان [عذاب] نزدیک شد، یونس با آن عابد از میان قومش خارج شد، ولی عالم در شهر ماند. روز موعود که فرا رسید، عذاب نازل شد، عالم به آنها گفت: ای قوم من! به خدا پناه برید، باشد که به شما رحم کند و عذاب را از شما بگردانَد. گفتند: چه کنیم؟ گفت: جمع شوید و به بیابان بروید و مادران را از فرزندانشان و شترها را از بچّه هایشان و گاوها را از گوساله هایشان و گوسفندان را از برّه هایشان جدا سازید و سپس، گریه و دعا کنید. آنها رفتند و چنین کردند و ضجّه و گریه کردند. پس خداوند، بر ایشان رحم آورد و عذاب را از آنها برگرداند و آن را که فرود آمده و نزدیک شده بود، بر سرِ کوه ها ریخت. یونس(ع) آمد تا ببیند خداوند، چگونه آنها را هلاک کرده است، دید کشاورزان در زمین خود به زراعت مشغول اند. به آنها گفت: از قوم یونس، چه خبر؟ کشاورزان ـ که او را نشناختند ـ گفتند: یونس، نفرینشان کرد و خداوند، دعایش را مستجاب نمود و عذاب را بر ایشان فرو فرستاد؛ امّا آنها جمع شدند و گریه و دعا کردند و خداوند بر ایشان رحم آورد و عذاب را از آنها برگرداند و بر سرِ کوه ها ریخت. حال در جستجوی یونس اند تا به او ایمان بیاورند.

یونس(ع) عصبانی شد و دل آزرده از خداوند ـ چنان که خود خدا نقل کرده است ـ برگشت و رفت تا به ساحل دریا رسید، دید کشتی ای بار گرفته است و می خواهند آن را حرکت دهند، یونس(ع) از آنها خواست که او را هم با خود ببرند و سوارش کردند. در میانه دریا که رسیدند، خداوند، نهنگ بزرگی را فرستاد و جلو کشتی را گرفت. یونس(ع) به نهنگ نگریست و از آن وحشت کرد و به انتهای کشتی رفت. نهنگ به طرف او چرخید و دهانش را باز کرد. سرنشینان کشتی بیرون آمدند و گفتند: در میان ما یک نفر گنهکار وجود دارد. پس، قرعه زدند و تیرِ قرعه به نام یونس در آمد. این است فرموده خداوند عز و جل که: «پس قرعه انداخت و خود از بازماندگان شد». سرنشینان کشتی، او را گرفتند و در دریا انداختند «و ماهی [بزرگ]، او را بلعید» و به میان آب برد.


[۱]. الصافّات: ۱۴۱.

[۲]. الصافات: ۱۴۲.

[۳]. تفسیر القمّی: ج ۱ ص ۳۱۷، مجمع البیان: ج ۵ ص ۲۰۴ نحوه، بحار الأنوار: ج ۱۴ ص ۳۸۰ ح ۲، دانشنامه قرآن و حدیث، ج ۱۷، ص ۵۸۲.