احادیث داستانی آرزوی معقول

پیرمردی مشغول بیل زدن در زمین بود. با دعای حضرت عیسی(ع) خداوند آرزو را از او گرفت. همان موقع پیرمرد، بیل را زمین گذاشت...
اگر آرزو در حد معقول نباشد، کارهای دنیا لنگ می ماند.

تاریخ دمشق عن داود بن أبی هند وحُمَید:

بَینَما عیسی(ع) جالِسٌ وشَیخٌ یعمَلُ بِمِسحاتِهِ یثیرُ بِهَا الأَرضَ، فَقالَ عیسی(ع): اللّهُمَّ انزِع مِنهُ الأَمَلَ. فَوَضَعَ الشَّیخُ المِسحاةَ وَاضطَجَعَ، فَلَبِثَ ساعَةً.

فَقالَ عیسی(ع): اللّهُمَّ اردُد إلَیهِ الأَمَلَ. فَقامَ فَجَعَلَ یعمَلُ.

فَقالَ لَهُ عیسی(ع): ما لَک بَینَما أنتَ تَعمَلُ ألقَیتَ مِسحاتَک وَاضطَجَعتَ ساعَةً، ثُمَّ إنَّک قُمتَ بَعدُ تَعمَلُ؟!

فَقالَ الشَّیخُ: بَینا أنَا أعمَلُ إذ قالَت لی نَفسی: إلی مَتی تَعمَلُ وأنتَ شَیخٌ کبیرٌ؟! فَأَلقَیتُ المِسحاةَ وَاضطَجَعتُ. ثُمَّ قالَت لی نَفسی: وَاللّهِ ما بِذلِک مِن عَیشٍ ما بَقیتَ، فَقُمتُ إلی مِسحاتی.[۱]

تاریخ دمشق ـ به نقل از داوود بن ابی هند و حُمَید ـ:

عیسی(ع) نشسته بود و پیرمردی با بیل خود، سرگرم کار بود و زمین را شخم می زد. عیسی(ع) گفت: «خدایا! آرزو را از او برگیر».

پیرمرد، در دَم، بیل را زمین گذاشت و دراز کشید. ساعتی گذشت و عیسی(ع) گفت: «خدایا! آرزو را به او باز گردان». بی درنگ، آن پیر برخاست و به کار کردن پرداخت.

عیسی(ع) به او فرمود: «چه شد که کار می کردی؛ ولی بیلت را انداختی و ساعتی دراز کشیدی. سپس دوباره برخاستی و به کار پرداختی؟!»

پیرمرد گفت: همان طور که مشغول کار بودم، نفسم به من گفت: تا کی کار می کنی؟ دیگر پیر و سال خورده گشته ای؟! پس بیل را انداختم و دراز کشیدم. سپس نفسم به من گفت: به خدا سوگند، تا زنده ای، باید کار کنی. برخاستم و بیلم را برداشتم.


[۱]. تاریخ دمشق: ج ۴۷ ص ۴۶۸؛ دانشنامه قرآن و حدیث، ج ۶، ص ۷۴.