چهارشنبه 1394/1/19
شارح : علی راد
مدت: 10 دقیقه

از رود تا سرچشمه (6)شرح احادیث کتاب شریف «کافی» ()

ضرورت وجود امام

حدیث :

الكافي عن يونس بن يعقوب :كانَ عِندَ أبي عَبدِ اللّهِ عليه السلام جَماعَةٌ مِن أصحابِهِ ، مِنهُم حُمرانُ بنُ أعيَنَ ، ومُحَمَّدُ بنُ النُّعمانِ ، وهِشامُ بنُ سالِمٍ، وَالطَّيّارُ ، وجَماعَةٌ فيهِم هِشامُ بنُ الحَكَمِ وهُوَ شابٌّ . فَقالَ أبو عَبدِ اللّهِ عليه السلام : يا هِشامُ ، ألا تُخبِرُني كَيفَ صَنَعتَ بِعَمرِو بنِ عُبَيدٍ ، وكَيفَ سأَلتَهُ ؟ فَقالَ هِشامٌ : يَا بنَ رَسولِ اللّهِ ، إنّي اُجِلُّكَ وأستَحييكَ ولا يَعمَلُ لِساني بَينَ يَدَيكَ . فَقالَ أبو عَبدِ اللّهِ : إذا أمَرتُكُم بِشَيءٍ فَافعَلوا . قالَ هِشامٌ : بَلغَني ما كانَ فيهِ عَمرُو بنُ عُبَيدٍ وجُلوسُهُ في مَسجِدِ البَصرَةِ ، فَعَظُم ذلِكَ عَلَيَّ فَخَرَجتُ إلَيهِ ، ودَخَلتُ البَصرَةَ يَومَ الجُمُعَةِ ، فَأَتَيتُ مَسجِدَ البَصرَةِ ، فَإِذا أنَا بِحَلقَةٍ كَبيرَةٍ فيها عَمرُو بنُ عُبَيدٍ ، وعَلَيهِ شَملَةٌ سَوداءُ مُتَّزِرٌ بِها مِن صوفٍ ، وشَملَةٌ مُرتَدٍ بِها ، وَالنَّاسُ يَسأَلونَهُ ، فَاستَفرَجتُ النّاسَ فَأَفرَجوا لي ، ثُمَّ قَعَدتُ في آخِرِ القَومِ عَلى رُكبَتَيَّ ، ثُمَّ قُلتُ : أيُّهَا العالِمُ ، إنّي رَجُلٌ غَريبٌ تَأذَنُ لي في مَسأَلَةٍ ؟ فَقال لي : نَعَم ، فَقُلتُ لَهُ : ألَكَ عَينٌ ؟ فَقالَ : يا بُنَيَّ أيُّ شَيءٍ هذا مِنَ السُّؤالِ ؟ وشَيءٌ تَراهُ كَيفَ تَسأَلُ عَنهُ ؟ فَقُلتُ : هكَذا مَسأَلَتي ، فَقالَ : يا بُنَيَّ سَل وإن كانَت مَسأَلَتُكَ حَمقاءَ ، قُلتُ : أجِبني فيها ، قالَ لي : سَل . قُلتُ : ألَكَ عَينٌ ؟ قالَ : نَعَم ، قُلتُ : فَما تَصنَعُ بِها ؟ قالَ : أرى بِهَا الأَلوانَ وَالأَشخاصَ ، قُلتُ : فَلَكَ أنفٌ ؟ قالَ : نَعَم ، قُلتُ : فَما تَصنَعُ بِهِ ؟ قالَ : أشُمُّ بِهِ الرَّائِحَةَ ، قُلتُ : ألَكَ فَمٌ ؟ قالَ : نَعَم ، قُلتُ : فَما تَصنَعُ بِهِ ؟ قالَ : أذوقُ بِهِ الطَّعمَ ، قُلتُ : فَلَكَ اُذُنٌ ؟ قالَ : نَعَم ، قُلتُ : فَما تَصنَعُ بِها ؟ قالَ : أسمَعُ بِها الصَّوتَ ، قُلتُ : ألَكَ قَلبٌ ؟ قالَ : نَعَم ، قُلتُ : فَما تَصنَعُ بِهِ ؟ قالَ : اُمَيِّزُ بِهِ كُلَّما وَرَدَ عَلى هذهِ الجَوارحِ وَالحَواسِّ ، قُلتُ : أوَلَيسَ في هذِهِ الجَوارِحِ غِنىً عَنِ القَلبِ ؟ فَقالَ : لا ، قُلتُ : وكَيفَ ذلِكَ وهِيَ صَحيحَةٌ سَليمَةٌ ؟ قالَ : يا بُنَيَّ إنَّ الجَوارِحَ إذا شَكَّت في شَيءٍ شَمَّتهُ أو رَأَتهُ أو ذاقَتهُ أو سَمِعَتهُ ، رَدَّتهُ إلَى القَلبِ ؛ فَيَستَيقِنُ اليَقينَ ويُبطِلُ الشَّكَّ . قالَ هِشامٌ : فَقُلتُ لَهُ : فَإِنَّما أقامَ اللّهُ القَلبَ لِشَكِّ الجَوارِحِ ؟ قالَ : نَعَم ، قُلتُ : لابُدّ مِنَ القَلبِ وإلّا لَم تَستَيقِنِ الجَوارِحُ ؟ قالَ : نَعَم ، فَقُلتُ لَهُ : يا أَبا مَروانَ ، فَاللّهُ تَبارَكَ وتَعالى لَم يَترُك جَوارِحَكَ حَتّى جَعَلَ لَها إماما يُصَحِّحُ لَها الصَّحيحَ ويَتَيَقَّنُ بِهِ ما شَكَّ فيهِ ، ويَترُكُ هذَا الخَلقَ كُلَّهُم في حَيرَتِهِم وشَكِّهِم وَاختِلافِهِم ، لا يُقيمُ لَهُم إماما يَرُدّونَ إلَيهِ شَكَّهُم وحَيرَتَهُم ، ويُقيمُ لَكَ إماما لِجَوارِحِكَ تَرُدُّ إلَيهِ حَيرَتَكَ وَشَكَّكَ ؟! قالَ : فَسَكَتَ ولَم يَقُل لي شَيئا . ثُمَّ التَفَتَ إلَيَّ فَقالَ لي : أنتَ هِشامُ بنُ الحَكَمِ ؟ فَقُلتُ : لا ، قالَ : أمِن جُلَسائِهِ ؟ قُلتُ : لا ، قالَ : فَمِن أينَ أنتَ ؟ قالَ : قُلتُ : مِن أهلِ الكوفَةِ . قال : فَأَنتَ إذا هُوَ ، ثُمَّ ضَمَّني إلَيهِ ، وأَقعَدَني في مَجلِسِهِ وزالَ عَن مَجلِسِهِ وما نَطَق حَتّى قُمتُ . قالَ : فَضَحِكَ أبو عَبدِ اللّهِ عليه السلام وقالَ : يا هِشامُ ، مَن عَلَّمَكَ هذا ؟ قُلتُ : شَيءٌ أخَذتُهُ مِنكَ وَألَّفتُهُ. فَقالَ : هذا وَاللّهِ مَكتوبٌ في صُحُفِ إبراهيمَ وموسى عليهماالسلام.

ترجمه :

الكافى ـ به نقل از يونس بن يعقوب ـ : جمعى از اصحاب امام صادق عليه السلام ، از جمله : حُمران بن اَعيَن و محمّد بن نُعمان و هِشام بن سالم و طيّار ، خدمت امام صادق عليه السلام بودند و جمع ديگرى نيز حضور داشتند و هشام بن حكم ـ كه جوان بود ـ در ميان آنان بود. امام صادق عليه السلام فرمود: «اى هشام! به من گزارش نمى دهى كه با عمرو بن عُبَيد، چه كردى و از او چه پرسيدى؟». هشام گفت: اى فرزند پيامبر خدا! هيبت شما مرا مى گيرد و از شما شرم دارم و زبانم در برابرتان بند مى آيد. امام صادق عليه السلام فرمود: «وقتى به شما دستورى مى دهم ، اجرا كنيد». هشام گفت: از وضعيت عمرو بن عبيد و مجلس درس او در مسجد بصره ، خبردار شدم. اين امر ، بر من گران آمد و به سوى او ره سپار شدم و روز جمعه به بصره رسيدم و به مسجد بصره رفتم. ديدم جمع بسيارى بر گرد عمرو بن عبيد حلقه زده اند و او پاى جامه پشمىِ سياهى به پا و ردايى به تن داشت و مردم از وى پرسش مى كردند. من از مردم، راه خواستم . برايم راه باز كردند و من رفتم و در انتهاى جمعيت ، دو زانو نشستم . آن گاه گفتم: اى مرد دانشمند! من مردى غريبم. اجازه مى دهى سؤالى بپرسم؟ گفت: آرى. گفتم: تو چشم دارى؟ گفت: پسرم! اين چه سؤالى است؟ چيزى را كه مى بينى ، چگونه در باره اش مى پرسى؟ گفتم: سؤال من ، همين گونه است. گفت: بپرس ، پسرم! هر چند پُرسشت احمقانه است. گفتم: پاسخ سؤالم را بده. گفت: بپرس. گفتم: آيا چشم دارى؟ گفت: آرى. گفتم: با آن ، چه مى كنى؟ گفت: با آن ، رنگ ها و اشخاص را مى بينم. گفتم: آيا بينى دارى؟ گفت: آرى. گفتم: با آن ، چه مى كنى؟ گفت: با آن ، بوها را استشمام مى كنم. گفتم: آيا دهان دارى؟ گفت: آرى. گفتم: با آن، چه مى كنى؟ گفت: با آن ، مزه ها را مى چشم. گفتم: آيا گوش دارى؟ گفت: آرى. گفتم: با آن ، چه مى كنى؟ گفت: با آن ، صدا را مى شنوم. گفتم: آيا دل دارى؟ گفت: آرى. گفتم: با آن، چه مى كنى؟ گفت: به وسيله آن، آنچه را بر اين اندام ها و حواس، وارد مى شود، تمييز مى دهم. گفتم: آيا با وجود اين اندام ها ، از دل، بى نيازى نيست؟ گفت: نه. گفتم: چگونه نه، در حالى كه اين اندام ها صحيح و سالم هستند؟ گفت: پسرم! اين اندام ها هر گاه در چيزى كه بوييده يا ديده يا چشيده و يا شنيده اند ، شك كنند ، آن را به دل، ارجاع مى دهند و دل ، يقين حاصل مى كند و شك را از بين مى برد. به او گفتم: پس خداوند ، دل را در حقيقت، براى [رفع] شكّ اندام ها گذاشته است؟ گفت: آرى. گفتم: پس وجود دل ، لازم است وگر نه ، اندام ها به يقين نمى رسند؟ گفت: آرى. به او گفتم: اى ابو مروان! پس خداوند ـ تبارك و تعالى ـ كه اندام هاى تو را به حال خود رها نكرده ـ بلكه براى آنها پيشوايى قرار داده است تا بر دريافت هاى صحيحِ آنها صحّه بگذارد و به آنچه در آن شك شده است ، يقين كند ـ [آيا] اين همه مخلوق را در سرگردانى و شك و اختلاف ، رها مى سازد و برايشان پيشوايى كه شك و سرگردانى شان را به او ارجاع دهند ، قرار نمى دهد، در صورتى كه براى اندام هاى تو، پيشوايى قرار داده است تا سرگردانى و شكّ خود را به او ارجاع دهى؟! عمرو، خاموش ماند و چيزى به من نگفت. سپس رو به من كرد و گفت: تو هشام بن حَكَمى؟ گفتم: خير. گفت: از همنشينان اويى؟ گفتم: خير. گفت: پس اهل كجايى؟ گفتم: از اهالى كوفه. گفت: پس تو ، خود او هستى. آن گاه ، مرا در آغوش كشيد و به جاى خود نشانيد و خودش از جايش برخاست و تا زمانى كه من نشسته بودم ، ديگر سخنى نگفت. [با شنيدن سخنان هشام ،] امام صادق عليه السلام خنديد و فرمود: «اى هشام! اين مطالب را چه كسى به تو آموخته است؟». هشام گفت: مطالبى است كه از خود شما آموخته بودم و آنها را به هم ربط دادم. امام فرمود: «به خدا سوگند كه اين مطلب ، در كتاب هاى ابراهيم عليه السلام و موسى عليه السلام نوشته است».

دانشنامه قرآن و حديث، ج۶، ص۱۵۴

  • از رود تا سرچشمه (6) (دانلود)