مباهله (نفرين كردن به يكديگر) - صفحه 25

1 / 4

ماجراى مباهله به روايت سيّد ابن طاووس

۷.الإقبالـ در بيان اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرستادگانش را به نزد نصاراى نجران گسيل داشت و نيز بيان مناظره بزرگان نجرانيان با يكديگر و سرانجام ، آشكار شدن حقّانيت پيامبر صلى الله عليه و آله در آنچه آنان را بِدان فرا خواند ـ :اين ماجرا را با اسانيد صحيح و احاديث صريح از كتاب المباهلةى ابو المفضّل محمّد بن [عبد اللّه بن محمّد بن عبد ]المطّلب شيبانى رحمه اللهو از اصل كتاب عمل ذى الحجّةى حسن بن اسماعيل بن اَشناس ، با طُرق روشن از افرادى خوش نيّت ، روايت كرده ايم كه نيازى به بردن نام آنها نيست ؛ زيرا غرض، نقل سخن آنهاست .
گفته اند : چون پيامبر صلى الله عليه و آله مكّه را فتح كرد و عرب ها فرمان بُردار او شدند و فرستادگان و دعوتگرانش را به سوى ملّت ها روانه ساخت و به دو پادشاه (كسرا و قيصر) نامه نوشت و از آنها خواست اسلام آورند و در صورت اسلام نياوردن، يا به جِزيه و فرمان بردارى تن دهند و يا خود را براى جنگى بى امان آماده نمايند ، نصاراى نجران و همگنان آنان ، از بنى عبد المَدان و همه بنى حارث بن كعب و توده مردمى كه به آنان پناه برده و در ميان آنان ساكن گشته بودند ـ از هر فرقه نصرانى چون: اروسيان و سالوسيان ، و پيروان دين پادشاه ، و مارونيان و عُبّاد و نسطوريان ـ ، به عظمت پيامبر صلى الله عليه و آله پى بردند و دل هايشان، در هر جايگاه و منزلتى كه بودند، آكنده از ترس و وحشت از او شد .
در چنين وضع و حالى ، فرستادگان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ـ كه عبارت بودند از: عتبة بن غزوان و عبد اللّه بن ابى اميّه و هُدَير بن عبد اللّه ، برادر تيم بن مُرّه، و صُهَيب بن سنان، برادر نمِر بن قاسط ـ ، بر ايشان وارد شدند و آنان را به اسلام دعوت كردند ، كه اگر پذيرفتند، برادر آنان خواهند بود و اگر سر باز زدند و گردن فرازى نمودند، مى بايد به كارى ذلّت آور گردن نهند : پرداخت داوطلبانه جزيه ، و چنانچه هيچ يك از اين دو پيشنهاد را نپذيرفتند و خيره سرى كردند، بايد همگى خود را براى جنگ آماده نمايند .
در نامه پيامبر صلى الله عليه و آله آمده بود : «بگو : اى اهل كتاب ! بياييد بر سر سخنى كه ميان ما و شما يك سان است، بايستيم كه : جز خدا را نپرستيم و چيزى را شريك او نگردانيم ، و بعضى از ما بعضى ديگر را به جاى خدا به خدايى نگيرد . پس اگر [از اين پيشنهاد ]اعراض كردند ، بگوييد : شاهد باشيد كه ما مسلمانيم [نه شما]» .
گفته اند : پيامبر خدا صلى الله عليه و آله با هيچ قومى نمى جنگيد، مگر اين كه پيش تر، آنان را [به پذيرش اسلام] دعوت مى كرد . با ورود فرستادگان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و نامه ايشان ، بر ترس و هراس مردمان، افزوده گشت . پس به كليساى اعظم خود پناه بردند و دستور دادند آن را فرش كردند و ديوارهايش را با حرير و ديبا پوشاندند و صليب بزرگ را كه از طلا و جواهرنشان بود و قيصر بزرگ، آن را برايشان فرستاده بود ، بر افراشتند . بنى حارث بن كعب در آن جا حضور داشتند . آنان جنگاورانى شيردل و شهسواران مردم بودند و عرب ها آنان را از ديرباز در روزگار جاهليت مى شناختند .
پس مردم، همگى براى رايزنى و انديشيدن در كار خويش گرد آمدند و قبايل مذحج و عَك و حِميَر و اَنمار و نزديكان نسبى و همسايگان سرزمين آنان از قبايل سبأ به سوى آنان شتافتند ، و همگى برآشفته و خشمناك براى قوم خويش بودند و كسانى از آنان كه از اسلام آوردن [و تسليم] سخن مى گفتند، از سخن خود برگشتند و در باره اين كه همگى با هم به سوى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ره سپار شوند و در يثرب با او به پيكار برخيزند ، به بحث و گفتگو پرداختند .
ابو حامد حُصَين بن علقمه كه اسقف اوّل و صاحب مدرسه هاى آنان و دانشمندشان و از بنى بكر بن وائل بود ، چون ديد كه همگى بر به راه انداختن جنگ هم داستان شده اند ، پيشانى بندى خواست و با آن ابروهايش را از روى چشمانش بالا زد. او در آن هنگام، صد و بيست سال عمر داشت. سپس برخاست و بر عصايى تكيه زد . او كه مردى فهميده و صاحب نظر و خردمند و يكتاپرست بود و به مسيح و به پيامبر عليهماالسلام ايمان داشت، امّا آن را از قوم و ياران كافر خويش پنهان مى داشت ، گفت : آرام باشيد، اى بنى عبد المَدان ! آرام ! عافيت و سعادت را پايدار بداريد ، كه اين دو [نعمت] در دل صلح، نهفته است . در اين باره ـ اى قوم من ـ چون موران حركت كنيد و از خشم زودگذر بپرهيزيد، كه خشم بى محابا، فرجام خوشى ندارد . به خدا سوگند، شما بر انجام دادن كارى كه هنوز انجامش نداده ايد، تواناتريد تا پس گرفتن كارى كه انجامش داده باشيد . آگاه باشيد كه نجات، در گرو تأنّى و بردبارى است . آگاه باشيد كه گاه، خويشتندارى، بهتر از بى محابا دست به كارى زدن است ، و اى بسا جمله اى كه مؤثّرتر از حمله است ! و سپس خاموش ماند .
كُرز بن سَبره حارثى ـ كه در آن زمان، پيشواى بنى حارث بن كعب و از خاندان اشراف آنان و فرمانش مطاع و فرمانده جنگ هاى آنان بود ـ ، رو به او كرد و گفت : اى ابو حارثه ! تو ريه هايت باد كرده ۱ و قلبت از جا كنده شده است و همچون كسى كه اسير چنگال درنده اى شده باشد، پريشان و هراسناك گشته اى . براى ما مثال مى زنى و ما را از جنگ مى ترسانى ! به حقّ خداى منّان، سوگند كه تو از ارزشِ بر دوش كشيدن بارهاى گران و سترگ ، و بارورسازى جنگ سترون ، و راست گردانى كژى پادشاه بزرگ، آگاهى و ما اركان رائش ۲ و ذو مِناريم. ۳ ما بوديم كه سلطنت آن دو را استوارى بخشيديم و شهريارى آنها را گسترانيديم . پس كدام يك از روزهاى (پيروزى هاى) ما را انكار مى كنى؟ و يا ـ واى بر تو ـ بر كدام يك از آن دو، خرده مى گيرى ؟
سخن كُرز، تمام نشده بود كه پيكان تيرى كه در دستش بود ، از شدّت خشم و عصبانيّت ، در كف او فرو رفته بود، بى آن كه خودش متوجّه باشد . چون كرز بن سَبره از سخن باز ايستاد ، نايب ـ كه نامش عبد المسيح ۴ بن شُرَحبيل بود و در آن ايّام، رئيس قوم و صاحب رأى و طرف مشورت آنان بود و هيچ كس از گفته او سر باز نمى زد ـ ، رو به او كرد و گفت :
رويت رستگار و خانه ات آباد و پناهت مستحكم و حَرَمت پاس داشته باد ، به حقّ پيشانى هاى غبار گرفته [بر اثر سجده]! سوگند كه از نژادى ناب و تبارى ارجمند و عزّتى ديرين ياد كردى ؛ امّا ـ اى ابو سَبره ـ هر سخن، جايى دارد و هر عصرى، مردانى ، و آدمى به امروزش شبيه تر است تا به ديروزش [و بايد فرزند زمان خويشتن باشد] . اين روزگار است كه نسلى را از بين مى برد و گروهى را چيره مى سازد، و عافيت، بهترين تن پوش است . آفت ها و آسيب ها اسبابى دارند و يكى از مهم ترين اسباب آنها، كوبيدن در آنهاست .
آن گاه نايب، لب از سخن فرو بست و انديشمندانه سر بر زير افكند . مهتر ـ كه نامش اهتم بن نعمان بود و در آن وقت، اسقف نجران و در بلندپايگى، همتاى نايب ، و مردى از تيره عامله و در شمار قبيله لَخم بود ـ ، رو به او كرد و گفت : بختت يار و مقامت بلند باد، اى ابو واثله ! هر برقى درخششى دارد و هر چيز درستى، نورانيتى ؛ ليكن به حقّ خداوند خردبخش، سوگند كه آن نور را جز بينا نمى بيند . تو و اين دو تن با اين سخنانى كه گفتيد، به سوى دو راه، يكى ناهموار و ديگرى هموار، رفتيد و هر يك از شما ، على رغم اختلافتان ، بهره اى از رأى محكم و انديشه استوار داريد، به شرط آن كه در جايگاه خود به كار گرفته شود ؛ امّا اين مرد قرشى، شما را به كارى بزرگ و امرى سترگ فرا خوانده است . پس آنچه در اين باره داريد، بگوييد و به كار زنيد ، يا تسليم شويد و بپذيريد ، يا دست برداريد .
عتبه و هَدير و گروهى از اهل نجران گفته اند : كرز بن سبره كه مردى دلير و مغرور بود ، دوباره زبان به سخن گشود و گفت : آيا دينى را كه در رگ هاى ما ريشه دوانيده و پدران ما بر آن در گذشته اند و شهريارانِ مردم و سپس تازيان، آن را از ما آموخته اند ، رها سازيم ؟ ! آيا نسنجيده به پذيرفتن اين دين (اسلام) بشتابيم، يا به جزيه ـ كه به راستى، خفّت آور است ـ ، تن دهيم ؟ ! نه به خدا سوگند ، بايد شمشيرها را از نيام بر كشيم و زنان از فرزندانشان دست شويند و به پيكارى خونين با محمّد بپردازيم . آن گاه خداى عز و جل با نصرت خويش، هر كه را بخواهد، پيروزى خواهد بخشيد .
مهتر به او گفت : بر خويش و بر ما رحم كن ـ اى ابو سبره ـ كه شمشيركشى ، شمشيركشى مى آورد ، و عرب ها سر تسليم در برابر محمّد فرود آورده اند و از او فرمان مى برند و او صاحب اختيار است و زمام آنان را به دست گرفته است و فرمانش در بين بيابان نشين و شهرنشين، روان است و دو پادشاه بزرگ ، كسرا و قيصر ، چشم به او دوخته اند . بنا بر اين ، به روح، سوگند كه او به سوى شما مى آيد و اين قبايلى كه به يارى شما شتافته اند، از گرد شما پراكنده و تار و مار مى شوند ، و شما به سان ديروزِ از ميان رفته ، بر باد مى شويد ، يا همچون گوشتى بر كنده زير ساطور مى گرديد .
در ميان ايشان مردى به نام جَهير بن سُراقه بارقى، از زنديقان نصاراى عرب بود كه نزد پادشاهان مسيحيت، جايگاهى داشت و در نجران مى نشست . مهتر به او گفت : اى ابو سُعاد ! تو در اين باره چيزى بگو و با رأى خود، يارى مان رسان ؛ زيرا اين، نشستى سرنوشت ساز است .
جَهير گفت : رأى من، آن است كه به محمّد نزديك شويد و به پاره اى خواسته هاى او از شما تن دهيد . آن گاه ، نمايندگان شما به نزد پادشاهان همكيشتان روند : پادشاه بزرگ در روم ، قيصر ، و پنج پادشاه اين سياه پوستان ـ يعنى پادشاهان سياهان : پادشاه نوبه، پادشاه حبشه، پادشاه علوه، پادشاه رعا و پادشاه راحات و مريس و قِبط كه همگى شان نصرانى بودند ـ و نيز به نزد كسانى كه به شام رفته و در آن جا سكنا گزيده اند ، يعنى شاهان غسّان و لخم و جذام و قُضاعه و جز اينان از صاحبان بركت شما ؛ زيرا اينان عشيره و طرفدار و ياور و برادر دينى شما هستند ـ يعنى نصرانى اند ـ و نيز به نزد نصاراى حيره از بندگان و جز آنان ؛ زيرا قبيله تغلب بن وائل و قبايل ديگر از بنى ربيعة بن نزار به دين ايشان گرويده اند . نمايندگانتان حركت كنند و شهرها و آبادى ها را شتابان به سوى آنان بپيمايند و براى دينتان از آنان فرياد كمك بطلبند. پس ، روميان به يارى شما مى آيند و سياهان چونان اصحاب فيل به جانب شما حركت مى كنند و نصاراى عرب از ربيعه يمن به شما رو مى كنند ، و چون اين نيروهاى كمكى سر رسيدند، شما با قبايلتان و ديگر كسانى كه به پشتيبانى و يارى و حمايت شما برخاسته اند، حركت مى كنيد تا با نژادها و قبايلى كه به يارى و كمك شما آمده اند، برابرى كنيد و آن گاه، آهنگ محمّد نماييد تا همگى [با كمك هم] او را نابود سازيد . در اين صورت، كسانى كه به او گرويده اند ، شكست خورده و مقهور به سوى شما مى شتابند ، و آنان كه در شهر او هستند، يك پارچه بر سر او فرياد خواهند زد ، و چيزى نمى گذرد كه ريشه اش را بر مى كنيد و آتشش را خاموش مى گردانيد ، و با اين كار در ميان مردم، مقام و منزلت مى يابيد و عرب ها بى اختيار به طرف دين شما سرازير مى شوند . آن گاه اين كليساى شما عظمت و شكوه مى يابد تا جايى كه همانند كعبه كه در تهامه به زيارتش مى روند ، مى گردد . رأى درست، اين است . پس آن را مغتنم شماريد كه رأيى بهتر از اين نخواهيد داشت .
آن عدّه ، سخن جهير بن سراقه را پسنديدند و سخت تحت تأثير آن قرار گرفتند و نزديك بود كه بروند و آن را به كار زنند . در ميان ايشان، مردى بود از طايفه ربيعة بن نزار از قبيله بنى قيس بن ثعلبه ، به نام حارثة بن اَثال ، كه بر دين مسيح عليه السلام بود . او از جا بر خاست، رو به جهير كرد و اين ابيات را در پاسخ او خواند :
هر گاه حق را با [مهار] باطل بِكشى، امتناع مى كند
امّا اگر با [زمام] حق، كوه ها را بكشى، به دنبالت مى آيند
هر گاه در كارى، از غير دَرَش وارد شوى
گم راه مى شوى و اگر از در وارد شوى ، راه مى يابى.
سپس رو به مهتر و نايب و كشيشان و راهبان و همه نصاراى نجران كرد و بى آن كه به ديگران توجّهى نمايد ، خطاب به آنان گفت : بشنويد ، بشنويد، اى فرزندان حكمت ، و بازماندگان حاملان حجّت ! به خدا سوگند، خوش بخت، كسى است كه اندرز در او كارگر افتد و از پند گرفتن، روى بر نتابد . هان ! من به شما هشدار مى دهم و سخن مسيحِ خداى عز و جل را برايتان يادآور مى شوم . سپس سفارش و سخن او به وصيّتش شمعون بن يوحَنّا را باز گفت .
آن گاه از عيسى عليه السلام ياد كرد و گفت : خداى پر جلال به او وحى فرمود كه : «اى پسر كنيزم ! كتاب مرا با قدرت بگير و آن را براى مردم سوريه به زبان خودشان تفسير كن و به ايشان بگو كه : منم خدا . معبودى نيست جز منِ زنده پاينده ؛ دادار هميشگى كه نه تغيير مى كنم و نه زوال مى پذيرم . من، پيامبرانم را فرستادم و كتاب هايم را نازل كردم كه رحمت و روشنايى و مايه نگهداشت خلق من است . سپس با همين ها، فرستاده برجسته ام احمد را ـ كه برگزيده من از ميان آفريدگانم است ـ ، بنده ام فارقليطا را بر خواهم انگيخت . او را در برهه اى از زمان مى فرستم . او را در زادگاهش فاران ـ ، كه محلّ مقام پدرش ابراهيم عليه السلام است ـ ، مبعوث مى كنم و توراتى جديد بر او نازل مى كنم و با آن، ديدگان كور و گوش هاى كر و دل هاى فروبسته را باز مى كنم . خوشا به حال كسى كه روزگار او را درك كند و سخنش را بشنود و به او ايمان آورد و از نورى كه مى آورد، پيروى نمايد. «اى عيسى ! هر گاه از آن پيامبر نام بردى، بر او صلوات فرست ؛ زيرا من و فرشتگانم بر او صلوات مى فرستيم» .
چون سخن حارثة بن اَثال به اين جا رسيد ، دنيا در نظر مهتر و نايب، تيره و تار شد و از آنچه حارثه در جمع مردمان گفت و از قول مسيح عليه السلام در باره محمّدِ پيامبر صلى الله عليه و آله خبر داد، ديگرگون شدند ؛ زيرا آن دو به خاطر جايگاه دينى شان ، در نجران، به جاه و جلالى و در نزد همه پادشاهان و نيز در نزد توده مردم و عرب هاى آبادى ها، به اعتبارى دست يافته بودند . از اين رو ترسيدند كه اين سخنان، موجب شود تا قومشان ديگر از دستورات دينى آنها پيروى نكنند و جايگاهشان در ميان مردم از بين برود . پس ، نايب رو به حارثه كرد و گفت : خوددار باش ـ اى حارث ؛ زيرا مخالفان اين سخن، بيشتر از پذيرندگان آن اند ، و اى بسا سخنى كه بلاى جان گوينده اش شود و دل ها در هنگام آشكار ساختن راز حكمت مى رمند ! پس ، از رميدگى آنها بترس ، كه هر سخن جايى و هر نكته مقامى دارد . كاميابى، آن چيزى است كه تو را در جايگاه هاى نجات نشاند و زره سلامت بر تو پوشاند . پس هرگز هيچ بهره اى را با اين دو، برابر مدار . من ـ اى پدر آمرزيده ـ آنچه شرط بلاغ بود، با تو گفتم . آن گاه خاموش ماند .
مهتر لازم ديد كه با نايب، هم سخن شود . پس رو به حارث كرد و گفت : من هميشه تو را انسانى با فضل و دانش مى دانسته ام كه خردها به تو ميل مى كنند . پس زنهار كه بر مركب خيره سرى بنشينى و سوى سراب بتازانى ، كه هر كس در اين كار معذور باشد ، تو ـ اى مرد ـ معذور نيستى ! ابو واثله ـ كه ولىّ امر ما و سَروَر شهر ماست ـ از عتاب تو فروگذار كرد . پس آن را قدر بدان .
وانگهى ، تو مى دانى كه اين ظهور كننده در ميان قريش ـ يعنى پيامبر خدا ـ بلايش اندك مى پايد و سپس از بين مى رود ، و پس از آن، نسلى مى آيد كه در پايان آن، پيامبرى با حكمت و بيان و شمشير و قدرت برانگيخته مى شود و سلطنتى پايدار پديد مى آورد كه در آن، امّتش بر شرق و غرب عالم، فرمان مى رانند ، و از نسل اوست آن فرمان رواى ظفرمند كه بر همه ممالك و اديان چيره مى گردد ، و قلمروش تا آن جا مى رسد كه شب و روز بر آن طلوع مى كند ، و اين ـ اى حارث ـ آرزويى است كه تا رسيدن به آن، روزگارى دراز در پيش است و عمر ما بِدان كفاف نمى دهد . پس ـ اى بزرگ مرد ـ به آنچه از دين خود مى دانى، چنگ در زن ، و از دل بستگى اى كه با زمان به سر مى آيد يا با پيشامدى از روزگار، از بين مى رود ، دست بردار ؛ زيرا ما در حقيقت ، فرزندان امروز خويش هستيم و فردا را خود ، فرزندانى است .
حارثة بن اَثال در جوابش گفت : بس كن، اى ابو قُرّه ! كسى كه به فردايش اميد نداشته باشد، براى او از امروزش بهره اى نخواهد بود . از خدا بترس، كه خداى بزرگ و بلندمرتبه را به گونه اى مى يابى كه جز به او پناه نتوان برد .
تو از ابو واثله به نيكى ياد كردى . او ارجمند و فرمانش مطاع ، و بخشنده است ، و بارها به نزد شما دو تن افكنده مى شود . پس اگر كسى باشد كه به دليل فضل آشكار ، نيازى به پند و اندرز نداشته باشد، آن كس شما دو تن هستيد ؛ ليكن اين دوشيزگان سخن اند كه به خانه شوهرانشان فرستاده مى شوند ، و نصيحتى است كه شما دو تن، سزاوارترين كسى هستيد كه به آن گوش بسپاريد . شما دو تن، شهرياران ميوه هاى دل ماييد (بر دل هاى ما حكومت مى كنيد) و فرمان روايان ما در دين ما هستيد . پس ـ اى دو بزرگوار ـ بردبار باشيد، بردبار ! مقامى [و حقيقتى] را كه كرانه هاى آن برايتان روشن گشته است ، ببينيد و از امروز و فردا كردن در كارى كه بر عهده شماست، دورى كنيد. خدا را در آنچه از فضل خويش بر شما افزوده است، ترجيح دهيد و در آنچه بر شما سايه افكنده است، به سستى مگراييد ؛ زيرا هر كس زمان كار را به درازا كشاند، فريب، او را به نابودى مى كشاند ، و هر كس بر مركب احتياط بنشيند، در راهى امن از تلفگاه ها قرار مى گيرد ، و هر كه از خردش راه نمايى جويد، عبرت مى گيرد و مايه عبرت ديگران نمى شود ، و هر كه براى خداى عز و جلاخلاص ورزد، خداوند بزرگ و بلندمرتبه، او را در زندگى، عزيز و در آخرت، سعادتمند مى گرداند .
او سپس روى عتابش را به نايب كرد و گفت : اى ابو واثله ! تو گفتى كه مخالفان سخن من، بيش از پذيرندگانش هستند . به خدا سوگند كه گفتن اين سخن، از تو نسزد ؛ زيرا هم تو و هم ما پيروان انجيل، از رفتار مسيح عليه السلام با حواريانش و ديگر افراد قومش كه به او ايمان آوردند ، آگاهيم ، و اين از جانب تو لغزشى است كه آن را چيزى جز توبه و اقرار به آنچه انكار شده است ، نمى شويد .
و چون به اين جاى سخن رسيد ، رويش را به مهتر كرد و گفت : هيچ شمشيرى نيست، مگر آن كه كند مى شود ، و هيچ عالمى نيست، مگر آن كه دچار لغزش مى گردد . پس هر كه از خطاى خويش دست بردارد و رهايش كند، او خوش بخت و خردمند است ، و آفت، در پافشارى (لجاجت) است .
تو از دو پيامبرى ياد كردى كه به گفته خودت، پس از پسر [مريمِ] باكره مى آيند . پس آنچه در كتاب ها[ى آسمانى] در اين باره آمده است ، چه مى شود ؟ ! آيا از آنچه مسيح عليه السلام در باره بنى اسرائيل خبر داد، آگاه نيستى ، كه به آنان فرمود : «شما چگونه خواهيد بود، آن گاه كه من به نزد پدرم و پدر شما برده شوم و روزگارانى پس از من و شما، راستگو و دروغگويى بيايند ؟» و بنى اسرائيل گفتند : آن دو كيستند، اى مسيح خدا ؟ فرمود : «پيامبرى از نسل اسماعيل كه راستگوست و پيامبرنمايى از بنى اسرائيل كه دروغگوست . آن راستگو ، با رحمت و جنگ، برانگيخته مى شود ، و پادشاهى و سلطنتش تا وقتى دنيا بر پاست ، بر پا خواهد بود و آن دروغگو ، كه با لقب مسيح دجّال از او ياد مى شود ، برهه اى كوتاه سلطنت مى كند. سپس خداوند، او را به دست من ، زمانى كه مرا بر مى گرداند ، به هلاكت مى رساند» .
حارثه گفت : اى قوم ! من شما را بر حذر مى دارم از اين كه يهوديانِ پيش از شما، الگويى برايتان باشند [و به آنان اقتدا كنيد] . به آنان از دو مسيح، خبر داده شد : مسيح رحمت و هدايت ، و مسيح گم راهى ، و براى هر يك از آن دو، نشانه و علامتى قرار داده شد ؛ امّا يهوديان ، مسيح هدايت را انكار و تكذيب كردند و به مسيح دجّال گم راه كننده، ايمان آوردند و منتظر او شدند ، و در فتنه [و گم راهى] ماندند و بر كُرّه آن سوار شدند ، و پيش تر ، كتاب خدا را پشت سرشان انداختند و پيامبران او و بندگان عدالتخواهش را كشتند . پس خداوند عز و جل به سبب اعمالشان ، بينشى را كه داشتند، از آنان گرفت ، و به سبب سركشى شان ، سلطنتشان را از چنگشان در آورد ، و داغ ذلّت و خوارى بر پيشانى شان زد ، و بازگشتشان را به سوى آتش دوزخ، قرار داد .
نايب گفت : اى حارث ! تو از كجا مى دانى كه اين پيامبرِ ياد شده در كتاب ها ، همان مرد ساكن يثرب است ؟ شايد پسرعموى يمامه اىِ تو ۵ باشد ؛ زيرا او نيز از نبوّت، همان مى گويد [و ادّعا مى كند] كه مرد قرشى مى گويد ، و هر دوى آنها هم از نسل اسماعيل اند ، و هر دو پيروان و يارانى دارند كه به نبوّتشان گواهى مى دهند و به رسالتش اقرار دارند . آيا ميان آن دو ، فرقى مى يابى كه [براى ما] بيانش كنى ؟
حارثه گفت : آرى ، به خدا سوگند ! به خدا كه فرقى را كه بزرگ تر و دورتر از فاصله ميان ابرها و زمين است ، مى يابم . اين فرق ، همان اسباب [و معجزاتى ]هستند كه به وسيله آنها و مانند آنها، حجّت خدا بر حقّانيت فرستادگان و پيامبرانش ، در دل هاى بندگان عبرت آموز او استوار مى شود .
در باره مرد يمامى ، همان خبرى كه فرستادگان و كاروان هاى شما و غير شما، يا كوچ گرانتان به سرزمين او ، و يماميانى كه نزد شما آمده اند و برايتان آورده اند ، خود، دليلى كافى بر بطلان اوست . آيا همه آنان از قول جاسوسان و خبرچينان مسيلمه و فرستادگان او به سوى احمد در يثرب، به شما خبر ندادند كه پس از بازگشت به نزد مسيلمه آنچه را در آن جا از بنى قيله ۶ شنيده بودند، برايش باز گفتند؟ بنى قيله گفته بودند : زمانى كه احمد به يثرب نزد ما آمد ، چاه هايمان نيمه خشك و آب هايمان شور بود و تا پيش از آمدن او، آب شيرين و گوارايى نداشتيم ، و او در برخى چاه ها آب دهان انداخت و از برخى ديگر، قدرى آب در دهانش كرد و دوباره در آنها ريخت ؛ آب هاى شور ، شيرين شدند ، و از چاه هاى نيمه خشك، مانند دريا آب بيرون زد .
گفتند : محمّد در چشم كسانى كه به چشم درد مبتلا بودند ، و نيز روى زخم افرادى كه زخم و جراحت داشتند ، تف كرد و چشم ها و زخم هايشان در دم، بهبود يافت و ديگر از درد چشم و زخم، شكايت نكردند . و بسيارى از نشانه ها و معجزات ديگر كه از محمّد گفتند و خبر دادند ، و از مُسَيلَمه خواستند كه او نيز چشمه اى از اين كارها را نشان دهد و او بر خلاف ميلش پذيرفت و با آنها به طرف يكى از چاه هايشان كه آبى شيرين داشت، رفت و در آن تف انداخت؛ امّا آبش چنان شور شد كه نمى شد خورد ، و در چاه ديگرى كه اندك آبى داشت ، آب دهان انداخت ؛ امّا همان اندك آبش خشكيد، به طورى كه يك قطره آب هم نيامد . در چشم مردى كه چشم درد داشت، تف كرد و كور شد . بر زخمى آب دهان انداخت و تمام بدن آن شخص، پيس شد .
مردم با ديدن اين صحنه ها ، بر مسيلمه خرده گرفتند و از او خواستند كه دست بردارد ؛ امّا مسيلمه گفت : واى بر شما ! شما چه بد امّتى هستيد براى پيامبرتان و چه بد عشيره اى هستيد براى پسرعمويتان ! اى مردم ! شما اين كارها را زمانى از من خواستيد كه در باره آنها بر من وحى نيامده بود ؛ امّا اكنون در باره بدن ها و موهايتان به من اجازه داده شد، نه در باره چاه ها و آب هايتان و اين براى كسانى از شماست كه به من ايمان دارند ؛ امّا كسى كه شك و ترديد داشته باشد ، آب دهان انداختن من بر او جز بر درد و مرض او نمى افزايد . پس اينك هر يك از شما مى خواهد ، بيايد تا در چشم او و بر پوستش آب دهان بيندازم .
آنها گفتند : به پدرت سوگند كه هيچ كس از ما، خواهان چنين چيزى نيست . ما مى ترسيم كه موجب شاد شدن يثربيان شوى . و از او روى گرداندند و حرمت خويشاوندى و جايگاهى را كه در ميان آنها داشت، نگه داشتند [و متعرّض او نشدند] .
مهتر و نايب خنديدند، چنان كه از شدّت خنده پا بر زمين مى كوفتند و گفتند : فرق ميان راستگويى و دروغگويى اين دو مرد، از فرق ميان روشنايى و تاريكى و حق و باطل هم بيشتر است !
گفتند : نايب ، با آن كه حقيقت برايش روشن شد ، دوست داشت آبروى رفته مسيلمه را به جا آورد و جايگاه او را در خور سازد تا وى را همسنگ پيامبر خدا صلى الله عليه و آله قرار دهد و بدين وسيله بقاى عزّت خود و منزلت والايى را كه در ميان همكيشانش كسب كرده بود، استمرار بخشد . از اين رو گفت : اگر اين مرد بنى حنيفه (مسيلمه) در اين ادّعايش كه خداى عز و جل او را فرستاده، گنهكار است و در اين باره چيزهايى گفته كه حقّ او نيست ، ولى اين خدمت را كرده كه قوم خود را از بت پرستى به ايمان به خداى مهربان كشانده است .
حارثه گفت : تو را به آن خدايى كه زمين را گسترانيد و به نام خود، ماه و خورشيد را روشنايى بخشيد ، سوگند مى دهم آيا در آنچه خداوند عز و جل در كتاب هاى پيشين نازل نفرموده است ، مى يابى كه خداى عز و جل گفته باشد : «منم خدا . معبودى نيست جز من كه حاكم و جزا دهنده روز جزايم . كتاب هايم را نازل كردم و رسولانم را فرستادم تا به واسطه ايشان، بندگانم را از دام هاى شيطان برهانم ، و آنان را در ميان آفريدگانم و زمينم چونان ستارگان درخشان آسمانم قرار دادم ، كه با وحى من و فرمان من، هدايت مى كنند . هر كه از آنان فرمان بَرَد، از من فرمان برده و هر كه از آنان نافرمانى كند، از من نافرمانى كرده است ، و من و فرشتگانم در آسمان و زمينم و آفريدگان لعنتگرم ، همگى ، آن كس را لعنت كرده ايم كه پروردگارىِ مرا انكار كند يا چيزى از آفريدگانم را شريك من قرار دهد ، يا يكى از پيامبران و فرستادگانم را تكذيب كند ، يا بگويد: به من وحى شده ، در حالى كه چيزى به او وحى نشده است ، يا سلطنت مرا كوچك شمارد ، يا رداى سلطنتم را به باطل بر تن كند ، يا بندگانم را كور و از من گم راه و منحرف سازد . هان ! مرا در حقيقت ، آن كس مى پرستد كه مى داند من از عبادت و طاعتم از خلقم چه مى خواهم . پس هر كه از راهى كه من به واسطه رسولانم رسم كرده ام ، به سوى من نيايد ، عبادت او ، جز بر دورى اش از من نمى افزايد» ؟
نايب گفت : خُب ، آرام باش ! من گواهى مى دهم كه تو حق را بيان داشتى .
حارثه گفت : پس به چيزى جز حق نبايد راضى شد و به چيزى جز آن، پناهى نيست ، و من آنچه گفتم ، از همين روى گفتم .
مهتر ـ كه مردى سخت مكّار و مجادله گر بود ـ سخن او را بريد و گفت : بسيار خوب ؛ امّا به نظر من، اين مرد قرشى (پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ) با آن دينش، تنها به سوى قومش [يعنى] فرزندان اسماعيل فرستاده شده است . با اين حال، ادّعا مى كند كه خداى عز و جل او را به سوى همه مردمان فرستاده است .
حارثه گفت : اى ابو قرّه ! آيا تو مى دانى كه خداوند، محمّد را فقط به سوى قوم خودش فرستاده است ؟
مهتر گفت : آرى .
حارثه گفت : به اين امر، گواهى مى دهى ؟
مهتر گفت : واى بر تو ! آيا مى توان شواهد را رد كرد ؟ آرى ، بدون ترديد، گواهى مى دهم . كتاب هاى كهن و خبرهاى پيشين هم به آن گواهى مى دهند .
حارثه خنده كنان سر به زير افكند و به فكر فرو رفت و با انگشت نشانه اش با [خاك هاى] زمين، ور رفت .
مهتر گفت : چرا مى خندى، اى پسر اَثال ؟
گفت : از تعجّب، خنده ام گرفت .
مهتر گفت : مگر آنچه مى شنوى، تعجّب دارد ؟
حارثه گفت : آرى ، كاملاً تعجّب دارد . به حقّ خدا ، آيا عجيب نيست مردى كه فضيلت علم و حكمت به او داده شده است، مى گويد كه خداوند عز و جل براى نبوّت خود، مردى دروغگو را برگزيده و رسالتش را به او سپرده و او را با روح و حكمت خود، تأييد كرده است؛ كسى را كه به خدا دروغ مى بندد و مى گويد: «به من وحى شده»، با آن كه به او وحى نشده است و چون كاهن، راست و دروغ و درست و نادرست را به هم مى بافد ؟
مهتر، باز ايستاد و فهميد كه خراب كرده است و محكوم شد و خاموش ماند .
گفتند : حارثه در نجران، غريب بود . از اين رو، نايب كه از سخنان تند و آزار دهنده او به مهتر جريحه دار شده بود، رو به حارثه كرد و گفت : بس كن ـ اى مرد بنى قيس بن ثعلبه ـ و تيزى زبانت را نگه دار ، و اين قدر تنور نادانى ات را براى ما داغ مكن ؛ زيرا اى بسا سخنى كه گوينده اش با آن، سرى را بلند مى كند، ۷ ليكن همان سخن، او را در قعر تاريكى مى افكند ، و اى بسا سخنى كه دل هاى كينه ور را به صلاح و آشتى مى آورد . پس ، از آنچه دل ها پيشاپيش، انكارش مى كنند و آن را نمى پذيرند ، دست بدار ، هر چند در نزد خودت براى آن، عذرى باشد . وانگهى ، بدان كه براى هر چيزى صورتى است ، و صورت انسان، خِرد است ، و صورت خرد، ادب ، و ادب بر دو گونه است : سرشتين و آموختنى ، و برترين آنها، ادبِ خداى عز و جل (ادب خدادادى) است ، و از ادب و حكمت خداى سبحان، اين است كه براى سلطنت او، حقّى است كه براى هيچ يك از مخلوقاتش نيست ؛ زيرا اين سلطنت، ريسمان ميان خدا و بندگان اوست . و سلطنت، دو گونه است : سلطنت پادشاهى و چيرگى ، و سلطنت حكمت و شريعت . در رأس اين دو ، سلطنت حكمت، جاى دارد ، و تو ـ اى مرد ـ خود ، مى بينى كه خداى عز و جل با لطف و احسان خويش ، ما را بر پادشاهان دينمان و بر ملازمان و اطرافيان آنان، حاكم و مسلّط گردانيده است . پس ـ اى مرد ـ حق را به حقدار بده . در اين صورت ، بر تو نكوهشى نخواهد بود .
سپس گفت : از آن مرد قرشى و نشانه ها و هشدارهايى كه آورده است ، گفتى و با طول و تفصيل هم گفتى ، و درست گفتى . ما از محمّد آگاهيم و به او كاملاً يقين داريم . من گواهى مى دهم كه تو نشانه ها و معجزات او را از قديم و جديدش ، بيان كردى، بجز يك نشانه را كه شفابخش ترين و شريف ترينِ نشانه هاى اوست ، و نسبت آن با ديگر نشانه هايى كه آورده، همانند سر به بدن است . بدنى كه سر ندارد، چگونه است ؟ ! پس ، اندكى مهلت ده تا اخبار را جستجو كنيم و نشانه ها را از نظر بگذرانيم و آنچه را به ما رسيده است، وارسى نماييم . اگر آن نشانه فراگير و نهايىِ او را مشاهده كرديم ، ما زودتر از هر كس ديگر به او خواهيم پيوست و بيش از همگان فرمان بردارش خواهيم بود . در غير اين صورت ، بدان كه حقيقت، همان است كه نبوّت و سفارتِ از جانب خداوندى كه در حكم و فرمان او تفاوت و تغايرى نيست ، مى گويد .
حارثه به او گفت : تو حرف هايت را زدى و به گوش همگان رساندى ، و من شنيدم و فرمان بردارم ؛ امّا اين نشانه اى كه فقدان آن مى رماند و نبودش ترديد مى آورد ، چيست ؟ !
نايب به او گفت : ابو قرّه، آن را برايت روشن ساخت؛ ليكن تو راهى ديگر را در پيش گرفتى و بيهوده با ما اين همه بحث و جدل نمودى .
حارثه گفت : علاوه بر آن ، اكنون تو آن را برايم روشن گردان . پدر و مادرم به قربانت !
نايب گفت : رستگار است كسى كه حق را شناخت و در برابر حق گردن نهاد و بِدان اعتراف نمود و از آن روى نگرداند . هم ما و هم تو از خبرهاى كتاب هاى آسمانى كه شامل علم اقوام و امّت ها و رخدادهاى گذشته و آينده است ، آگاهى داريم . اين كتاب ها كه به زبان هر امّتى از آن امّت ها نازل شده اند، ظهور احمدِ پيامبر نهايى را اعلام كرده اند و بشارت و هشدار داده اند ؛ پيامبرى كه امّتش شرق و غرب عالم را مى پوشانند و پيروانش پس از او سلطنتى دير ينده بر پا مى كنند كه اوّلينِ آنها، حكومت را از نزديك ترين فردشان به آن پيامبر ، از جهت دنباله روى و خويشاوندى ، غصب مى كند. بعدا امّتشان دست به تجاوزگرى و توسعه طلبى مى زنند و بدين ترتيب، روزگارى دراز حكومت مى كنند، تا جايى كه در جزيرة العرب، هيچ خانه اى و خانواده اى نمى ماند، مگر اين كه يا طرفدار آنهاست و يا از آنان بيمناك است . سپس بعد از مشقّات بسيار ، روزگار از آنان بر مى گردد و سلطنتشان به مرزها و خاندان هاى گوناگون تجزيه مى شود ، و مانندِ كرم هايى كه در بينى شتر و گوسفند مى افتند ، اقوامى در ميان آنان مى افتند . سپس بردگان و غلام زادگانشان بر آنها حاكم مى شوند و نسل اندر نسل، سلطنت مى كنند و در ميان مردم ، با زور و خشونت ، دسته دسته فرمان مى رانند ، و سلطنتشان سلطنتى پر نيش و گزند است .
در اين هنگام، از گوشه و كنار زمين، فرو كاسته مى شود ، و بلا سخت مى شود و آسيب ها همه جا را مى گيرد ، چندان كه مرگ در نزد هر يك از آنها از آن زندگى فلاكتبار، عزيزتر و محبوب تر است ، و اين نيست، مگر به سبب بدبختى ها و مصيبت ها و فتنه كورى كه به جان آنها مى افتد . سرپرستان و پيشوايان دين در آن هنگام، مردمانى هستند كه اهل آن نيستند . از اين رو، دين، آنها را مانند آب دهان بيرون مى اندازد ، و نشانه هاى دين از بين مى روند ، و خودش رو به محو و نابودى مى نهد و سرانجام از آن ، جز نامش چيزى باقى نمى ماند، به طورى كه مرگش را اعلام مى كنند .
در آن روز، مؤمن، غريب است ، و دينداران، اندك اند، تا جايى كه جز اندكى، بقيّه مردم از لطف و گشايش الهى نوميد مى گردند ، و عدّه اى گمان مى كنند كه خداوند هرگز پيامبرانش را يارى نمى كند و وعده اش را تحقّق نمى بخشد ؛ ليكن چون سختى ها و كيفرها بر سرشان فرود آمد و گلوى همه آنها را فشرد ، آن گاه خداوند به داد دينش مى رسد ، و بندگانش را كه ديگر نوميد شده اند ، با مردى از نسل و ذريّه پيامبرشان احمد، كمك مى كند . خداوند عز و جل ناگهان، او را مى آورد . آسمان ها و آسمانيان بر او درود مى فرستند ، و زمين و هر چه بر روى زمين است ، از گزنده و پرنده و آدمى ، از آمدن او شادمان مى شوند ، و مادرتان ـ يعنى زمين ـ بركت ها و زيورهايش را براى او بيرون مى ريزد . زمين، گنج ها و پاره هاى جگرش را به سوى او مى افكند ، آن سان كه بر شكل و حالتش در زمان آدم عليه السلام بر مى گردد . در روزگار او (قائم عليه السلام )، فقر و بيمارى ها و كيفرهايى كه پيش تر به سر امّت ها فرود مى آمد ، از مردم برطرف مى شود و همه جا را امنيت فرا مى گيرد ، و زهر هر زهردارى و چنگال هر چنگالدارى و نيش هر نيشدارى، كنده مى شود، به طورى كه دختر بچّه نوپا با مار زنگى، بازى مى كند و به او هيچ گزندى نمى رساند ، به طورى كه شير در ميان گلّه گاو، به سان چوپان آن است ، و گرگ در ميان رمه برّه ها گويا صاحب آن . خداوند، بنده اش را بر هر آنچه دين است، چيره مى گرداند ، و زمام جهان را تا بيضاى چين در دست مى گيرد، به طورى كه به روزگار او در سرتاسر زمين، تنها دينى كه هست، همان دين حقّ خداست ، كه براى بندگانش پسنديده و آدم ، اين مخلوق بديعش ، و احمد، خاتم پيامبرانش ، و پيامبران و فرستادگان ميان اين دو را با آن دين فرستاده است .
چون نايب، اين نَقلش را بدين جا رسانيد ، حارثه رو به او كرد و در جوابش گفت : به خداى دادار، سوگند ـ اى خردمند بزرگ و اى داناى برگزيده ـ كه حق در دل تو درخشيد ، و دل ها از عدالت [و حقّانيتِ] گفتار تو روشن شد ، و كتاب هاى خدا ـ كه آنها را نورى در شهرهايش و گواهى بر بندگانش قرار داده است ـ ، با اين نقلى كه تو از سطور آنها كردى ، نازل شدند و هيچ دفترى از آنها با دفترى ديگر ناساز نبود ، و نه هيچ خطّى از آيات آنها با خطّى ديگر. پس ديگر چه مى خواهى [و چرا به او ايمان نمى آورى] ؟
نايب گفت : تو او را همان مرد قرشى مى پندارى ؛ امّا با اين تصوّرت سخت در اشتباهى.
حارثه گفت : به چه دليل ؟ مگر شواهد، بر نبوّت و رسالت او گواهى نمى دهند ؟
نايب گفت : چرا به خدا ؛ امّا دو پيامبر و رسول هستند كه در فاصله بعد از مسيحِ خدا و قيامت مى آيند ، و نام يكى از آن دو، از ديگرى مشتق است : محمّد و احمد . به [ظهور] اوّلى، موسى عليه السلام بشارت داده است و به دومى، عيسى عليه السلام . اين مرد قرشى [فقط ]به سوى قوم خودش فرستاده شده و بعد از او، صاحبِ سلطنتى نيرومند و بهره اى طولانى [از دنيا ]مى آيد . خداوند عز و جل او را خاتم [آورندگان] دين و حجّت بر همه آدميان بر مى انگيزد . سپس بعد از او ، دوره اى مى آيد كه در آن دوره، پايه ها از جايگاه خود، دور مى شوند . پس خداوند عز و جل او را باز مى گرداند و بر هر چه دين است، چيره اش مى گرداند ، و او و فرمان روايانِ شايسته پس از او بر هر آنچه شب و روز آنها را فرا مى گيرد از دشت و كوه و خشكى و دريا ، فرمان مى رانند و همچون دو پدر ، آدم و نوح عليهماالسلام ، وارث ملك زمين خداى عز و جل مى شوند ؛ امّا با آن كه پادشاهانى بزرگ اند ، آنان را در هيئت درويشان پريشان حال و بيچاره مى بينى . اينان، همان مردان ارجمند و برترى هستند كه بندگان خدا و سرزمين او جز با آنان، سامان نمى گيرند . و در زمانِ آخرين فرد آنها (امام زمان) و پس از درنگى طولانى و سلطنتى نيرومند ، عيسى پسر [مريمِ ]باكره [از آسمان] بر آنان فرود مى آيد . بعد از آنان ، ديگر خيرى در زندگى نيست . در پى آنها آشوب توده هاى پست كه در خِرَد چونان گنجشك اند ، به راه مى افتد ، و آن گاه است كه قيامت بر پا مى شود ، و قيامت در زمان بدترين و پليدترين مردمان، بر پا مى شود . اين وعده اى است كه خداى عز و جلبه واسطه آن بر احمد درود فرستاد، چنان كه به واسطه آن بر خليلش ابراهيم عليه السلام درود فرستاد و اين يكى از فراوان براهين در تأييد احمد صلى الله عليه و آله است كه كتاب هاى پيشينِ خدا از آنها خبر داده اند .
حارثه گفت : پس ، از نظر تو ـ اى ابو واثله ـ قطعى و ثابت است كه اين دو نام ، براى دو نفر است ؛ براى دو پيامبر مُرسَل در دو عصر مختلف ؟
نايب گفت : آرى .
حارثه گفت : آيا در اين باره ترديدى يا گمانى به وجود تو راه مى يابد ؟
نايب گفت : نه ، به معبود سوگند ، اين ، از آفتاب هم روشن تر است. و به قرص خورشيد، اشاره كرد .
حارثه سرش را پايين انداخت و تعجّب كنان با انگشتش با زمين ور رفت . سپس گفت : اى پيشواى مُطاع ! مصيبت است اين كه مال، در نزد كسى باشد كه آن را مى اندوزد، نه كسى كه خرجش مى كند ، و سلاح، نزد كسى باشد كه از آن براى تزيين خود، استفاده مى كند، نه نزد كسى كه با آن مى جنگد ، و رأى، نزد كسى باشد كه آن را در اختيار مى گيرد، نه كسى كه يارى اش مى كند .
نايب گفت : اى حارثك ! هر ناسزايى كه خواستى، گفتى ، و هر گستاخى اى كه خواستى كردى . بس كن ديگر !
حارثه گفت : به خدايى كه آسمان ها و زمين ها به اذن او بر پاست و شاهان به فرمان او چيره گشته اند ، سوگند مى خورم كه اين دو نام براى يك نفر و يك پيامبر و يك فرستاده است ، كه موسى بن عمران از آمدنش خبر داده ، و عيسى بن مريم بشارتش را داده ، و پيش از آن دو نيز صُحُف ابراهيم عليه السلام به او اشاره كرده است .
مهتر خنديد، طورى كه به قومش و به حاضران وانمود كند كه خنده اش براى ريشخند حارثه و از سر تعجّب است . نايب از خنده او به شوق و نشاط آمده، سرزنش كنان رو به حارثه كرد و گفت : [خنده ]دروغ ابو قرّه، تو را نفريبد ؛ زيرا اگر چه او براى تو خنديد؛ امّا در حقيقت به تو خنديد .
حارثه گفت : اگر چنين كرده باشد ، يك جورى سبكى يا كار بدى كرده است . آيا شما دو تن ـ كه خدايتان به راهتان آوَرَد ـ از حكمت كُهن نمى دانيد كه : «خردمند را سزد رو ترش نمودن جز از بهر ادب كردن ، و خنديدن، مگر از سر شگفتى» ؟ آيا از سَروَرتان مسيح عليه السلام به شما نرسيده است كه فرمود : «خنده بى جاى عالِم، از غفلت دل اوست يا از سرمستى اى كه او را از فردايش بى خبر كرده است» .
مهتر گفت : اى حارثه ! به خدا سوگند كه هيچ كس با خِرد خويش زندگى نمى كند، مگر اين كه با گمانش نيز زندگى مى كند ، ۸ و اگر من جز آنچه را تو روايت كردى، نمى دانستم كه عالِم نبودم . آيا به تو نيز از سَروَرمان مسيح ـ كه درود او بر ما باد ـ نرسيده است كه : «خداوند، بندگانى دارد كه به سبب رحمت بى كران پروردگارشان آشكارا مى خندند و از ترس پروردگارشان، در نهان مى گريند» ؟
حارثه گفت : اگر اين است ، بسيار خوب [اشكالى ندارد] .
مهتر گفت : آنچه را گفتى، بايد به حساب بدگمانى هاى تو به بندگان خدايت دانست . بر گرديم بر سر آنچه موضوع سخن ماست؛ زيرا بحث و كشمكش ميان ما به درازا كشيد، اى حارثه !
گفته اند : اين، سومين نشست در سومين روز از گردهمايى آنان براى بحث و مشورت در باره مسئله اى بود كه برايشان پيش آمده بود .
مهتر گفت : اى حارثه ! آيا ابو واثله با روشن ترين بيانى كه به گوشى خورده است ، تو را خبر نداد؟ و با يك چنين زبانى به تو گزارش نكرد ؟ و تو را با دلايلى كه آورد، مجاب ننمود ؟ ۹ و اينك من از باب تأكيد، آن را از منبعى سوم به تو يادآور مى شوم . تو را به خدا و به آنچه بر كلمه اى از كلماتش (پيامبرى از پيامبرانش) نازل كرده است، سوگند مى دهم، آيا در زاجره نقل شده از زبان اهل سوريه به زبان عربى ـ يعنى صحيفه شمعون بن حَمّون صفا كه اهل نجران، آن را از او به ارث برده اند ـ ، نمى يابى ؟ !
مهتر گفت : آيا او پس از ايراد سخنى طولانى ، نگفت : «آن گاه كه رشته خويشاوندى ها جدا و بريده شود ، و نشانه ها از ميان رود ، خداوند، بنده اش فارقليطا را با رحمت و دادگرى مى فرستد . گفتند : فارقليطا چيست، اى مسيح خدا ؟ گفت : احمدِ پيامبر خاتم و وارث [پيامبران] . او كسى است كه در زمان حياتش [خداوند] بر او درود مى فرستد ، و پس از آن كه او را نزد خويش برد نيز بر وى درود مى فرستد ، به واسطه فرزند پاك و برگزيده او كه در آخر الزمان ، آن گاه كه دستگيره هاى دين از هم مى گسلند ، و چراغ هاى شريعت، خاموش مى گردند و ستارگانش افول مى كنند ، خداوند، او را مى فرستد ، و اندكى از ظهور آن بنده صالح نمى گذرد كه دين به حالت آغازش باز مى گردد ، و خداوند عز و جل سلطنت خود را در بنده اش ، و سپس در نيكانِ از نسل او ، مستقر مى سازد ، و اين سلطنت، از او منتشر مى شود، تا جايى كه پادشاهى اش در سراسر زمين قرار مى گيرد» ؟
حارثه گفت : تمام آنچه شما دو تن بيان داشتيد ، حق است ، و با وجود حق، جاى هراس نيست و با غير حق انس نتوان گرفت . پس ديگر چه مى خواهيد ؟
مهتر گفت : حقيقت، آن است كه شخصِ بى دنباله از اين افتخار، بهره اى ندارد .
حارثه گفت : همين طور است ؛ امّا محمّد چنين نيست .
مهتر گفت : تو جز ستيزه گرى نمى دانى . آيا كاروانيان ما و يارانمان پس از جستجو در باره او به ما خبر ندادند كه او تنها دو فرزندِ پسر، قُرَشى و قِبطى، ۱۰ داشته و هر دو مرده اند و محمّد، چون شاخ شكسته [يعنى بى كس و فرزند] مانده و پايش بر لب گور است . اگر از دنيا رفت و از او فرزندى بر جاى ماند، آن گاه سخن تو جا دارد .
حارثه گفت : به خدا سوگند كه عبرت ها بسيارند؛ امّا عبرت گرفتن از آنها اندك است ، و نشانه هاى راه راست، موجودند، اگر چشم از ديدن آنها كور نباشد . همان گونه كه چشمان بيمار نمى توانند به قرص خورشيد بنگرند ، همچنين نظرهاى كوتاه، دستشان به نور حكمت نمى رسد؛ چون ناتوان اند . البتّه هر كس چنين باشد، شما دو تن ـ به مهتر و نايب اشاره كرد ـ چنين نيستيد . به خدا سوگند كه شما دو تن ، به سبب ميراث حكمتى كه خداى عز و جل عطايتان كرده و به واسطه بقاياى حجّتى كه نزد شما به امانت سپرده است ، و بزرگى و منزلتى كه براى شما در ميان مردم قرار داده است ، حجّت بر شما تمام است . خداوند عز و جلكسى را كه به او سلطنتى بخشيده ، شهريار و خدايگان مردم قرار داده است ، و شما دو تن را حاكم و سرپرست بر شهرياران آيين ما ، و حاميان آنان قرار داده است، آن سان كه در دينشان به شما پناه مى آورند؛ امّا شما به آنان پناه نمى بريد ، و به آنان فرمان مى دهيد و آنان فرمانتان مى برند ، و هر شهريارى يا سلطانى بايد براى خداوند عز و جل كه او را بالا برده است ، فروتنى نمايد ، و براى خداى عز و جلبا بندگانش خيرخواه باشد ، و در كار او سستى نكند .
شما دو تن از شهادت هاى راستى كه به نفع محمّد، حكم كرده اند ، و در كتاب هاى محفوظ مانده [در نزد شما ]بر حقّانيت او صحّه مى گذارند ، ياد كرديد ، و با اين حال، بر آنيد كه او تنها به سوى قوم خودش فرستاده شده و نه به سوى همه مردمان ، و او را پيامبر خاتم و جهانى و وارث نهايى [پيامبران ]نمى دانيد ؛ چون او را بى دنباله مى پنداريد . چنين نيست ؟
مهتر و نايب گفتند : چرا .
حارثه گفت : اگر او بازمانده و دنباله اى داشت، آيا شما دو تن كه به دليل آنچه در دل داريد و به خاطر تكذيب وراثت و چيره آمدن [وارث نهايى او] بر همه شرايع ، در شك هستيد ، باز هم در اين كه او پيامبر خاتم و فرستاده شده به سوى همه بشر است ، شك مى كرديد ؟
گفتند : نه .
حارثه گفت : آيا اين پاسخ براى اين ايراد ، بعد از اين همه سرزنش ها و ستيزه ها ، برايتان كافى نيست ؟
گفتند : چرا .
حارثه گفت : اللّه اكبر .
آن دو گفتند : تكبير گفتى . سبب چيست ؟
حارثه گفت : حق آشكار شد ، و باطل به لكنت افتاد ، و كشيدن آب دريا و شكافتن كوه از ميراندن آنچه خدا زنده كرده و زنده كردن آنچه او ميرانده، آسان تر است . اينك ، بدانيد كه محمّد، مقطوع النسل نيست ، و او حقيقتا خاتم و وارث [نهايى پيامبران] و فرستاده نهايى است ، و پس از او پيامبرى نيست ، و امّت او، آخرين امّت اند تا قيام قيامت كه خداوند، زمين و زمينيان را به ارث مى برد ، و از نسل اوست آن فرمان رواى شايسته اى كه توضيح داديد و خبر داديد كه بر شرق و غرب عالم، حاكم مى شود ، و خداوند عز و جل او را با آيين توحيدى ابراهيم بر همه آيين ها چيره مى گرداند .
آن دو گفتند : واى بر تو، اى حارثه ! ما از تو غافل بوديم؛ ليكن تو چونان روبهان مكّار، از ستيزه گرى خسته نمى شوى ، و از بحث سير نمى گردى . تو ادّعاى بزرگ كردى . برهانت بر آن چيست ؟
حارثه گفت : به نيايتان سوگند ، شما را از برهانى خبر دهم كه از شبهه نگه مى دارد ، و درد سينه ها بِدان شفا مى يابد !
آن گاه به ابو حارثه حُصَين بن علقمه ، رئيس آنان و اسقف اوّلشان ، رو كرد و گفت : اى پدر عزيز ! اگر صلاح مى دانى ، با آوردن جامعه ۱۱ و زاجره، دل هاى ما را آرام و سينه هايمان را شاد گردان .
گفتند : اين، چهارمين نشست در روز چهارم بود و اين روز ، روزى بود كه زمين، آفريده شد و خورشيد به وسط آسمان رسيد و چلّه تابستان بود . پس ، آن دو به حارثه رو كردند و گفتند : دنباله اين بحث را به فردا بيفكن ، كه ديگر جانمان به لب رسيده است .
پس ، جمعيت پراكنده شدند تا فردا كه زاجره و جامعه را بياورند و در آن دو بنگرند و به آنچه در آنها آمده، عمل كنند . چون فردا شد، نجرانيان به كليسايشان آمدند تا ببينند جامعه كه دو رئيسشان و حارثه بر آن توافق كرده بودند ، چه مى گويد . مهتر و نايب، چون اجتماع مردم را براى اين منظور ديدند ، خود را باختند؛ چون مى دانستند كه سخن حارثه درست است ، و راه را بر حارثه گرفتند تا او را از گشودن كتاب ها در حضور مردم، منصرف كنند . آن دو، شيطان هايى انسان نما بودند .
مهتر گفت : تو زياده گويى كردى و همه را خسته نموده اى . پس بحث و سخن با ما را كه رشته اش بريده شد، در همين جا مختومه دار ، و از ادامه دادن به آن دست بشوى .
حارثه گفت : آيا اين جز از تو و يار تو بود ؟ پس ، از حالا آنچه مى خواهيد ، بگوييد .
نايب گفت : آنچه گفتنى بود، گفتيم ، و دوباره پاره اى از آنها را مى آزماييم ، بى آن كه حجّتى از حجّت هاى خدا را كتمان نماييم ، يا نشانه اى از او را انكار كنيم ، يا به خدا افترا بنديم و بنده اى را كه از جانب او فرستاده شده است، فرستاده اش ندانيم . اى مرد ! ما اعتراف داريم كه محمّد، فرستاده خداوند عز و جل به سوى قومش از فرزندان اسماعيل است، بدون آن كه بر ديگر مردمان از عرب و عجم، لازم باشد كه از او پيروى و فرمان بردارى كنند و به خاطر او از دينى دست بر دارند و با او به دينى ديگر در آيند ؛ بلكه تنها كافى است كه اقرار كنند او پيامبر و فرستاده به سوى بزرگان قوم و دين خودش است.
حارثه گفت : به چه دليل بر پيامبرىِ او و فرمان بردارى از وى گواهى مى دهيد ؟
آن دو گفتند : چون در بشارت هاى اناجيل و كتاب هاى پيشين، در باره او براى ما گواهى داده شده است .
حارثه گفت : حال كه پس از اين همه سخنان بلند و كوتاه و مكرّر ، پذيرفتيد كه محمّد اين گونه است ، از كجا مى گوييد كه او وارث نهايى و فرستاده به سوى همه انسان ها نيست ؟
آن دو گفتند : هم تو و هم ما مى دانيم و شك نداريم كه حجّت خداوند عز و جل تمام نشده است ؛ بلكه آن كلمه خداست كه تا شب و روز در پى هم مى آيند و تا زمانى كه حتّى دو نفر آدم در اين عالم باقى اند ، در نسل ها جارى خواهد بود ، و ما پيش تر گمان مى كرديم كه محمّد، صاحب اين كلمه است ، و اوست كه زمام آن را مى كشد ؛ ليكن چون خداوند عز و جل با بردن فرزندان ذكورش، او را بى نسل كرد ، دانستيم كه او نيست ؛ زيرا محمّد، مقطوع النسل است، در حالى كه به شهادت كتاب هاى آسمانى خداى عز و جل، حجّت باقى مانده خداى عز و جل و پيامبر خاتم او، مقطوع النسل نيست . بنا بر اين ، او (حجّت نهايى و پيامبر خاتم)، پيامبر ديگرى است كه پس از محمّد مى آيد و [دينش] جاويد مى ماند . نامش از نام محمّد گرفته شده است ، و او همان احمد است كه مسيح عليه السلام از نام او و از ختم نبوّت و رسالتش خبر داده است ، و فرزندش چنان سلطنتى قاهر مى يابد كه همه مردم را بر شريعت بزرگِ خداوند عز و جل گرد مى آورد . او يكى از ياران دين [و امّت] او نيست؛ بلكه از ذريّه او و از پشت اوست . بر تمام آبادى هاى زمين ، و آنچه ميان اين آبادى هاست از سنگلاخ و دشت و كوه و دريا ، سلطنت مى كند ؛ سلطنتى به ارث رسيده و آماده . اين ، خبرى است كه كتاب هاى اناجيل از آن ، اطّلاع داده اند و ما هم اين سخن را به گوش تو خوانديم و پياپى برايت باز گفتيم . پس ديگر تو را چه حاجت به تكرار آن ؟!
حارثه گفت : مى دانم كه من و شما سه روز است بحث و گفتگو مى كنيم ، و اين نيست، مگر براى آن كه فراموش كرده، به ياد آورد و غفلت زده، به خود آيد ، و حقايق براى ما روشن گردد . شما دو تن، از دو پيامبرى سخن گفتيد كه در فاصله ميان [رفتن] مسيح خدا و قيام قيامت ، پشت سر هم مى آيند و گفتيد : هر دوى آنها از فرزندان اسماعيل اند . اوّلين آنها، محمّد در يثرب ، و دومين آنها، احمد خاتم . محمّد ، آن مرد قرشى، همين ساكن در يثرب است و من به او حقيقتا ايمان دارم . آرى، به معبود سوگند، او همان احمد است كه كتاب هاى خداى عز و جل، از او خبر داده اند و نشانه هايش بر او دلالت دارند . او حجّت خدا و فرستاده خاتم او و وارث حقيقى [پيامبران] است ، و در فاصله ميان پسر [مريمِ] باكره تا قيامت، جز او پيامبر و فرستاده اى و حجّتى نخواهد بود ، مگر كسى كه از نسل دختر پاك دامن و بزرگوار و مؤمن اوست [كه البتّه او هم حجّت خداست] . پس شما دو تن ، به سبب ابلاغى كه از جانب خداوند در باره نبوّت محمّد، به شما شده است ، به آن اطمينان داريد ، و اگر انقطاعِ نسل او نبود ، در اين كه او اوّلين و آخرين است، شك نمى داشتيد ؟
آن دو گفتند : آرى ، اين يكى از بزرگ ترين نشانه هاى او در نزد ماست .
حارثه گفت : پس ـ به خدا سوگند ـ ، شما دو تن در باره پيامبر دومى كه پس از او مى آيد ، دچار شك و شبهه ايد ، و جامعه در اين باره ميان ما داورى مى كند .
مردم از هر سو فرياد زدند : جامعه ـ اى ابو حارثه ـ ! جامعه !
علّت اين [درخواستِ آوردن جامعه] آن بود كه مردم از بحث و جدل هاى طولانى ميان آن سه، خسته شده و به ستوه آمده بودند . به علاوه ، مى پنداشتند كه پيروزى، با آن دو تن خواهد بود و ادّعاهايى كه در آن نشست ها كرده بودند، تأييد خواهد شد .
ابو حارثه به مرد غول پيكرى كه كنارش ايستاده بود، رو كرد و گفت : اى غلام ! برو و آن [جامعه] را بياور . او جامعه را آورد، در حالى كه روى سرش گذاشته و از سنگينى به زور، آن را نگه داشته بود .
مردى راستگو از نجرانيان ـ كه با مهتر و نايب، ملازم بود و در پاره اى امورشان به آن دو، خدمت مى كرد و از بسيارى كارهاى آنان اطّلاع داشت ـ به من (راوى) گفت : چون جامعه آورده شد ، مهتر و نايب در مخمصه شديدى افتادند ؛ چون مى دانستند كه با ورق زدن آن به نشانه ها و اوصاف پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و ذكر خانواده و همسران و فرزندان او ، و مصائبى كه پس از او تا پايان دنيا در ميان امّت و ياران او رخ مى دهد ، دست خواهند يافت .
از اين رو، يكى از آن دو، رو به ديگرى كرد و گفت : امروز، روزى است كه طلوع خورشيد آن براى ما خجسته نيست . پيكرهايمان در اين روز، حاضر است؛ امّا انديشه هايمان حضور ندارند ؛ چرا كه فرومايگان و سفلگانِ ما حضور دارند ، و به ندرت پيش مى آيد كه نابخردان قومى در جمعى باشند و پيروزى از آنِ ايشان نباشد .
آن ديگرى گفت : آنان براى آن كه مغلوب مى شود ، بد چيره شوندگانى هستند. يك نفرِ آنان با كمترين سخنى چنان ضربتى مى زند و در يك آن، چنان خرابى اى به بار مى آورد كه طبيب خردمند نمى تواند آن ضربه را التيام بخشد ، و تيماردار ۱۲ حاذق در يك سال تمام، از عهده اصلاح آن خرابى بر نمى آيد ؛ چرا كه نادان، ويرانگر است و دانا سازنده ، و ميان ساختن و ويران كردن، تفاوت از زمين تا آسمان است .
حارثه از فرصت استفاده كرد و در خفا و پنهانى، پيكى نزد گروهى از ياران پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرستاد و از آنان خواست كه در گردهمايى ايشان حاضر شوند و آنان آمدند . در نتيجه ، آن دو نتوانستند آن جلسه را تعطيل كنند يا به تأخير افكنند ؛ زيرا در يافتند كه عموم نصاراى نجران منتظرند تا بدانند كه در جامعه از اوصاف پيامبر خدا صلى الله عليه و آله چه آمده است ، مخصوصا كه حضور فرستادگان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در آن جمع و تحريك حارثه عليه آن دو و تمايل شيخشان به ابو حارثه، آنان را به اين امر برانگيخته [و كنجكاو كرده] بود .
آن مرد نجرانى به من (راوى) گفت : پس ، رأى آن دو بر اين شد كه به وضعيتِ پيش آمده، گردن نهند و نشان ندهند كه از آن گريزان اند ، مبادا بدگمانى به آن را به خود راه دهند ، و نيز تا اوّلين ارج گزار جامعه و مشوّق به آن باشند تا مقام و منزلت آن دو، خدشه دار نشود . سپس حقيقت امر، روشن شود و از آن كمك بگيرند تا به موجب آن عمل نمايند . از اين رو ، با اين ذهنيت ، به طرف جامعه ـ كه در برابر ابو حارثه بود ـ پيش رفتند . حارثة بن اثال، در برابر آن دو، قرار گرفت ، و گردن ها به طرف آن دو كشيده شدند و فرستادگان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله پيرامون آنان را گرفتند .
ابو حارثه دستور داد جامعه را باز كردند و [نيز] صحيفه بزرگ آدم عليه السلام را كه مشتمل بود بر علم ملكوت خداى عزيز و پُر جلال و آنچه در زمين و آسمانش آفريده و پديد آورده ، و آنچه جهان هاى ميان آسمان و زمينش را از آن بيرون آورده؛ همان صحيفه اى كه شيث از پدرش آدم عليه السلام به ارث برد و آدم آن را از لوح محفوظ گرفته بود .
پس ، مهتر و نايب و حارثه ، در صحيفه براى يافتن مشخّصات و اوصاف پيامبر خدا صلى الله عليه و آله كه موضوع اختلاف آن سه بود ، به جستجو پرداختند و مردمانى كه در آن روز، حاضر شده بودند ، هياهو مى كردند و منتظر نتيجه بودند . آن سه در مسباح (/ مصباح) دوم، از فاصله هاى صحيفه چنين يافتند :
«به نام خداى مهرگستر مهربان . منم خدا . معبودى نيست جز منِ زنده جاويدان ، در پى هم آورنده روزگاران ، و فيصله دهنده امور . با مشيّت خود ، بر اسباب، پيشى گرفته ام ، و با قدرتم ، دشوارى ها[ى سركش] را رام ساخته ام. پس منم نيرومند فرزانه ، مهرگستر مهربان. رحم كن تا به تو رحم شود. ۱۳ رحمت من بر غضبم پيشى دارد ، و عفوم بر مجازاتم . بندگانم را براى پرستش كردنم آفريدم ، و حجّتم را بر آنان تمام كردم . من رسولانم را در ميان ايشان بر مى انگيزم ، و كتاب هايم را بر ايشان فرو مى فرستم . اين كار را از همان زمانِ نخستين موجودِ بشرى تا زمان پيامبرم و خاتم رسولانم احمد، انجام مى دهم ؛ همان پيامبرى كه درودهايم را بر او قرار مى دهم و بركت هايم را در دلش مى نشانم ، و [زنجيره] پيامبران و هشدار دهندگانم را به او كامل مى گردانم .
آدم عليه السلام گفت : معبودا ! اين فرستادگان، كيان اند ؟ و اين احمدى كه او را چنين جايگاه بالا و بلندى بخشيده اى، كيست ؟
خداوند فرمود : همگى از نسل تو هستند و احمد، فرجامين آنهاست .
آدم گفت : خداوندا ! آنان را به چه بر مى انگيزى و مى فرستى ؟
فرمود : به توحيدم . سپس سيصد و سى شريعت را پياپى مى فرستم ، و همه آنها را با احمد به سامان مى رسانم و كامل مى گردانم . پس هر كه با يكى از اين شريعت ها نزد من آيد و به من و فرستادگانم ايمان داشته باشد، او را به بهشت مى برم» .
سپس مطالبى گفت كه خلاصه اش اين است كه خداوند متعال، پيامبران عليهم السلام و ذريّه آنان را به آدم عليه السلام شناساند و آدم به آنها نگريست . در ادامه آن، چنين آمده بود : «آن گاه آدم عليه السلام نورى را ديد كه درخشش آن، فضاى شكافته را بست و شرق را فرا گرفت. سپس همچنان پيش رفت تا آن كه غرب را هم پوشاند . آن گاه بالا رفت تا به ملكوت آسمان رسيد . آدم، نگاه كرد و ديد كه آن، نور محمّد پيامبر خداست ، و ناگاه، كران تا كران از بوى خوش آن، آكنده شد ، و ديد كه چهار نور از راست و چپ و پشت سر و پيش رويش آن را در ميان گرفته اند كه عطر و روشنايى آنها، بسيار شبيه اوست . به دنبال آنها نورهايى بودند كه از نور آنها اقتباس مى كردند ، و اين نورها در روشنايى و عظمت و گستردگى، به آن نورها مى مانستند . آن گاه اين نورها به آن چهار نور، نزديك شدند و آنها را در ميان گرفتند .
آدم سپس نورهايى به شمار ستارگان ديد كه بسيار بسيار پايين تر از جايگاه نورهاى نخستين بودند . و برخى از آن نورها، روشن تر از برخى ديگر بودند ، و از اين جهت نيز تفاوت بسيارى ميانشان بود . سپس ناگهان لشكرى همچون شب، سيل آسا به طرف آن نور، سرازير شدند و از هر سو و از هر جهت، پيشروى مى كردند ، و همچنان آمدند تا آن كه دشت و كوه را پر كردند ، و بسيار زشت و بدريخت و بدبو بودند .
آدم، از ديدن اين صحنه ها متحيّر گشت و گفت : اى داناى اسرار نهان و اى آمرزنده گناهان ، و اى پروردگار قدرت قاهر و مشيّت غالب ! اين مخلوق خوش بختى كه گرامى اش داشته اى و بر جهانيان، برترى اش داده اى، كيست ؟ و اين نورهاى والا كه گرداگرد او را گرفتند ، كيستند ؟
خداى عز و جل به او وحى فرمود : اى آدم ! او و اينان، دستاويز تو و دستاويز آن دسته از آفريدگان من اند كه سعادتمندشان كرده ام . اينان، پيشتازان مقرَّب [درگاه من] و شفاعت كنندگانى هستند كه شفاعتشان پذيرفته مى شود . اين يكى، احمد است كه سَروَر آنان و سَروَر آفريدگان من است . با علم خويش، او را برگزيدم ، و نامش را از نام خودم بر گرفتم : من محمودم و او محمّد است . و اين يكى، برادر و وصىّ اوست و با او پشتيبانى اش كردم ، و نسل وى را پر بركت و پاك گردانيدم . و اين يكى، بانوى كنيزان من و بازمانده پيامبرم احمد است و در علم من، چنين است . و اين دو، نوه ها و جانشينان ايشان اند ، و اين ديگران كه نورشان همسان نور آنهاست، از نسل آنان اند . بدان كه هر يك از آنان را من برگزيده ام و پاكشان گردانيده ام ، و وجود همه آنان را پر بركت و رحمت ساخته ام . پس هر كدامشان را ، به علم خويش ، پيشواى بندگانم و نور شهرهايم قرار داده ام .
آدم، چشمش به شبحى در آخر آنان افتاد كه در آن پهنه، همچون ستاره صبحگاهى كه براى مردم دنيا مى درخشد ، مى درخشيد . خداوند ـ تبارك و تعالى ـ فرمود : با اين بنده سعادتمندم غل و زنجيرها را از بندگانم مى گشايم ، و بارهاى گران را از دوششان بر مى دارم ، و به واسطه او زمينم را از مهر و رأفت و دادگرى پر مى كنم ، چنان كه پيش از او از بى رحمى و وحشت و ستم پر شده است .
آدم عليه السلام گفت : بار خدايا ! گرامى [واقعى]، كسى است كه تو گرامى اش داشته اى ، و بزرگ، كسى است كه تو بزرگى اش بخشيده اى . معبودا ! حقّا كسى كه تو او را رفعت و بلندى بخشى، بايد چنين باشد . پس ـ اى خداوندگار نعمت هاى بى وقفه ، و احسان بى پايانى كه پاداش آن را نتوان داد ! اين بندگان والاى تو از چه به اين منزلت رسيدند و سزامند دهِش بزرگ و فضل و بخشش فراوان تو گشتند و نيز بندگان فرستاده ات كه آنان را گرامى داشته اى ؟
خداى ـ تبارك و تعالى ـ فرمود : منم من آن خدايى كه معبودى جز من نيست . مهترگستر و مهربانم ، ارجمند و فرزانه ام ، دانا به نهان ها ، و اسرار نهفته در دل هايم . موجوداتى را كه هستند، آن زمان كه نبودند، مى دانستم كه [بعد از هستى يافتن ]چگونه خواهند بود ، و مى دانم كه آنچه نيست، اگر هستى مى يافت، چگونه مى بود ، و من ـ اى بنده من ـ در علم خويش بر دل هاى بندگانم نگريستم و در ميان ايشان، مطيع تر و براى خلقم خيرخواه تر از پيامبران و رسولانم نديدم . از اين رو ، روح و كلمه خويش را در آنان قرار دادم ، و بار حجّتم را بر دوش ايشان نهادم ، و به واسطه رسالت و وحيم ، آنان را بر ديگر آفريدگان برگزيدم . سپس اين جايگاه و منزلت ايشان را به بستگان و جانشينانِ پس از ايشان سپردم و [بدين سان آنان را به پيامبران و رسولانم ملحق نمودم و آنان را پس از ايشان] امانتداران حجّتم ، و سَروَران خلقم قرار دادم ، تا به واسطه آنان شكستگى بندگانم را التيام بخشم و كژى هايشان را راست گردانم ؛ چرا كه من به آنها و به دل هايشان خبير و آگاهم .
سپس به دل هاى برگزيدگانم ، يعنى رسولانم ، نظر افكندم ، و در ميان ايشان، مطيع تر و براى بندگانم خيرخواه تر از محمّد ، اين منتخب و برگزيده ام ، نيافتم . پس به علم خويش، او را برگزيدم ، و نامش را تا [حدّ] نام خودم بالا آوردم . سپس دل هاى بستگان او را كه پس از اويند ، به رنگ دل وى يافتم. پس ايشان را به او ملحق نمودم ، و وارثان كتاب و وحيم ، و آشيانه هاى حكمت و نورم قرارشان دادم ،
و با خود، عهد كردم كه كسى را كه با چنگ زدن به توحيد من و ريسمان محبّت آنان به ديدارم آيد، هرگز عذاب نكنم» .
ابو حارثه ، سپس دستور داد به سراغ صحيفه بزرگ شيث عليه السلام ـ كه به ادريسِ پيامبر عليه السلام به ارث رسيده بود ـ ، بروند . نگارش آن به خطّ سُريانى قديم بود و آن، خطّى است كه بعد از نوح عليه السلام ، شاهان هياطله ۱۴ ـ كه همان نمرودان اند ـ ، با آن مى نوشتند .
پس ، آن عدّه صحيفه را خواندند، تا به اين جا رسيدند كه گفت : «قوم ادريس عليه السلام و يارانش به نزد او ـ كه آن روز در عبادت خانه اش در سرزمين كوفان بود ـ رفتند و ادريس از جمله چيزهايى كه به ايشان گفت ، اين بود : پسرانِ بلافصل پدرتان آدم عليه السلام و پسرانِ پسران او و ذريّه اش ، با هم بحث كردند و گفتند : به نظر شما كدام كس نزد خداى عز و جل گرامى تر و بلندپايه تر و مقرّب تر است ؟ برخى گفتند : پدرتان آدم عليه السلام ؛ [چون] خداوند عز و جل او را با دست خودش آفريد و فرشتگانش را به سجده در برابرش وا داشت و او را در زمين، جانشين قرار داد و همه آفريدگانش را مسخّر او گردانيد . برخى گفتند : نه ، فرشتگان اند كه از فرمان خداى عز و جل سرپيچى نكردند . برخى گفتند : نه ، سه رئيس فرشتگان، جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل اند . و برخى گفتند : نه ، امين خدا جبرئيل عليه السلام است .
[براى داورى] نزد آدم عليه السلام رفتند و موضوع بحث و اختلاف خود را به او گفتند . آدم عليه السلام گفت : پسران من ! من به شما مى گويم كه گرامى ترين خلق خداى عز و جل در نزد او كيست . به خدا سوگند كه وقتى او در من جان دميد، به طورى كه من راست نشستم ، عرش بزرگ برايم درخشيد. من در آن نگريستم و ديدم نوشته است : معبودى جز خدا نيست . محمّد، پيامبر خداست . فلانى، برگزيده خداست . فلانى، امين خداست . فلانى، منتخب خداست و چند نام در كنار محمّد صلى الله عليه و آله اسم برد .
آدم گفت : در آسمان، هيچ جاى پيدايى نبود، مگر اين كه در آن، نوشته شده بود : معبودى جز خدا نيست و هيچ جايى نبود كه در آن، نوشته شده باشد : معبودى جز خدا نيست ، مگر اين كه در كنارش نوشته شده بود ـ به نگارش تكوينى و نه خطّى ـ : «محمّد، پيامبر خداست ، و هيچ جايى نبود كه در آن، نوشته شده باشد : محمّد، پيامبر خداست ، مگر اين كه در كنارش نوشته شده بود : فلانى، منتخب خداست . فلانى، برگزيده خداست . فلانى، امين خداست و چند نام به ترتيب شماره ، نام برد .
آدم عليه السلام گفت : پس ـ اى فرزندان من ـ محمّد صلى الله عليه و آله و آن كسانى كه نامشان در كنار او نوشته شده بود ، از همه آفريدگان خداى متعال، در نزد او گرامى ترند» .
ابو حارثه از مِهتر و نايب خواست كه درودهاى ابراهيم عليه السلام را هم ـ كه فرشتگان از نزد خداى عز و جل آورده اند ـ ، بخوانند [و مطّلع شوند]؛ ليكن حاضران به همين مقدار از جامعه كه خوانده بودند، رضايت دادند .
ابو حارثه گفت : نه ، همه آن را ببينيد و امتحان كنيد ؛ زيرا اين كار، هر بهانه ديگرى را از بين مى برد ، و ترديدها را از دل مى زدايد ، و ديگر جاى شك و شبهه اى باقى نمى گذارد . پس ، چاره اى جز تن دادن به سخن او نماند . از اين رو، آن عدّه، آهنگ تابوتِ (صندوق) ابراهيم عليه السلام كردند . در آن آمده بود : «خداوند عز و جل به فضل خويش ـ كه آن را شامل هر يك از خلق خود كه خواهد، مى گرداند ـ ، ابراهيم عليه السلام را به دوستىِ خويش برگزيد و به درودها و بركاتش مفتخر گردانيد ، و او را جلودار و پيشواى آيندگان قرار داد ، و پيامبرى و پيشوايى و كتاب را در نسل او نهاد كه يكى از ديگرى آن را مى گيرد ، و او را وارث تابوت آدم عليه السلام گردانيد كه دربردارنده حكمت و دانش بود و به واسطه همان، خداوند عز و جل آدم را بر همه فرشتگان، برترى داد .
پس ابراهيم عليه السلام به آن تابوت نگريست و در آن، خانه هايى به شمار پيامبران مرسل اولو العزم و اوصياى [جانشينِ] آنان ديد . به آن خانه ها نگريست و چشمش به خانه محمّد ، واپسينِ پيامبران ، افتاد و على بن ابى طالب را در سمت راست او ديد كه كمربند وى را گرفته است . پيكرى بزرگ بود و نورى در آن مى درخشيد . او برادر محمّد و وصىّ ظفرمند او بود . ابراهيم عليه السلام گفت : اى معبود و اى سَرور من ! اين مخلوقِ شريف كيست ؟ خداى عز و جل به او وحى فرمود كه : اين، بنده من و برگزيده آغازين و انجامين من است ، و اين يكى، وصى و وارث اوست . ابراهيم گفت : پروردگارا ! آغازين و انجامين چيست ؟ فرمود : اين محمّد است ؛ برگزيده من و نخستين آفريده من و بزرگ ترين حجّت من در ميان آفريدگانم . او را آن گاه كه آدم هنوز ميان گِل و تَن بود ، پيامبر قرار دادم و برگزيدم ، و در پايان زمان ، او را براى تكميل و دينم بر مى انگيزم و [رشته] پيام ها و هشدارهايم را بدو ختم مى كنم ، و اين على، برادر و بزرگ ترين دوست (/ گرونده به) اوست . ميان آن دو، پيوند برادرى افكندم ، و هر دو را برگزيدم ، و بر آن دو، درود و بركت نثار كردم ، و هر دو را پاك و خالص گردانيدم ، و نيكان را از اين دو و فرزندان ايشان قرار دادم ، و اين همه را انجام دادم، پيش از آن كه آسمانم و زمينم و مخلوقاتى را كه در آسمان و زمين اند، بيافرينم ؛ چرا كه من به آنان و دل هايشان علم داشتم . من به بندگانم، دانا و آگاهم .
ابراهيم عليه السلام [باز] نظر كرد و چشمش به دوازده [بزرگ] افتاد كه از زيبايى مى درخشيدند . از پروردگارش پرسيد : پروردگارا ! مرا از نام هاى اين صورت هايى كه در كنار صورت محمّد و وصىّ او هستند ، خبر ده . اين [كنجكاوى] از آن رو بود كه ديد آن عدّه، درجات بالايى دارند و در كنار صورت محمّد و وصىّ او قرار دارند . خداوند عز و جل به او وحى فرمود : اين يكى، كنيز من و يادگار پيامبرم ، فاطمه صدّيقه زهراست . او و همسرش را منشأ اين ذريّه پيامبرم قرار دادم . اين دو ، حسن و حسين هستند ، و اين، فلانى است ، و اين فلانى ، و اين يكى، كلمه من است كه به واسطه او رحمتم را در سرزمينم مى گسترانم ، و دينم و بندگانم را نجات مى دهم ، و اين، زمانى است كه آنان از كمك من مأيوس و نوميد گشته اند . پس ـ اى ابراهيم ـ هر گاه در درودهايت از پيامبرم محمّد ياد كردى ، در كنار او ، بر ايشان نيز درود فرست .
در اين هنگام ، ابراهيم عليه السلام بر آنان درود فرستاد و [چنين] گفت : پروردگارا ! بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست، چنان كه آنان را برگزيدى و كاملاً پاك و خالصشان گردانيدى . خداوند عز و جل وحى فرمود كه : كرامت و فضل من بر تو، خجسته و گوارا باد ؛ زيرا من سلاله محمّد و كسانى از آنان را كه برگزيده ام، در مجراى صلب تو قرار مى دهم و آنان را از تو و سپس از نخستين فرزندت اسماعيل بيرون مى آورم . پس ، شاد باش ـ اى ابراهيم ـ كه من درودهاى تو را به درودهاى آنان پيوند زدم ، و در پى آن [درودها]، بركات و رحمتم را بر تو و بر ايشان قرار دادم ، و مِهر خويش و حجّتم را تا زمان مشخّص و آن روز موعود، بر قرار نمودم ؛ روزى كه در آن، آسمان و زمينم را خود به ارث مى برم ، و مخلوقاتم را براى داورى ام و پراكندن مِهر و دادم بر مى انگيزم» .
چون ياران پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شنيدند آنچه را كه آن عدّه از تلاوت جامعه و كتاب هاى كهن بِدان رسيدند ـ يعنى اوصاف پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و اهل بيت او كه در كنار او از ايشان ياد شده بود ـ و دريافتند كه آنان با او چه نسبت [و قرابتى] دارند و منزلت آنان در نزد او را مشاهده كردند ، بر يقين و ايمانشان افزوده گشت و از خوش حالى مى خواستند بال در آوردند .
سپس آن عدّه به سراغ آنچه بر موسى عليه السلام نازل شده بود، رفتند و در سفر دوم تورات، چنين يافتند : «من در ميان اُمّى ها پيامبرى از فرزندان اسماعيل بر خواهيم انگيخت . كتابم را بر او نازل مى كنم و او را با آيين درست، به سوى همه آفريدگانم مى فرستم ، حكمتم را به او مى دهم و با فرشتگان و لشكريانم يارى اش مى نمايم . نسل او از طريق دختر مبارك اوست كه من به آن دختر، بركت داده ام . سپس از دو شير بچّه او، همانند اسماعيل و اسحاق ـ كه منشأ دو شاخه (طايفه) بزرگ اند ـ ، شمار آنان را بسيار بسيار افزون مى سازم . از ايشان، دوازده پيشوا خواهد بود . با محمّد صلى الله عليه و آله و رسالت او، پيام و دينم را كامل مى گردانم و رشته پيامبران و رسولانم را با او ختم مى نمايم . پس قيامت ، در پى محمّد و امّت او بر پا مى شود» .
حارثه گفت : اكنون صبح براى كسى كه دو چشم بينا داشته باشد، آشكار شد و حقيقت، براى آن كه حق پذير است، روشن گرديد . پس آيا در دل هاى شما دو تن (مهتر و نايب)، مَرَضى هست كه بخواهيد شفايش دهيد ؟
آن دو، پاسخى ندادند .
ابو حارثه گفت : آخرين نشانه را هم در سخن سَرورتان مسيح عليه السلام بيابيد .
پس آن عدّه به سراغ كتاب ها و اناجيلى رفتند كه عيسى عليه السلام آورده است ، و در مفتاح چهارم وحى به مسيح عليه السلام چنين يافتند :
«اى عيسى ، اى پسر عَذراى پاك ! سخنم را بشنو و در فرمان من كوشا باش . من تو را بدون پدر آفريدم ، و نشانه اى (/ معجزه اى) براى جهانيان قرارت دادم . پس فقط مرا پرستش كن و بر من توكّل نماى و كتاب را محكم بگير. سپس آن را براى مردم سوريا تفسير كن و به ايشان خبر ده كه: منم خداى يكتا . معبودى نيست جز منِ زنده جاويدان ، كه دگرگونى و زوال نمى پذيريم . پس به من و به فرستاده ام ، پيامبر اُمّى ، ايمان آوريد ؛ همو كه در آخر الزمان مى آيد ؛ پيامبر رحمت و جنگ ؛ نخستين و واپسين . گفت : نخستين پيامبرى است كه آفريده شد و واپسين پيامبرى است كه بر انگيخته مى شود و آن، آخرين و فرجامين [پيامبر ]است. پس بنى اسرائيل را به [آمدن ]او بشارت ده .
عيسى عليه السلام گفت : اى مالك روزگاران و دانا به نهان ها ! اين بنده نيكى كه چشمم او را نديده، امّا دلم دوستش مى دارد ، كيست ؟
خداوند فرمود : او برگزيده من و فرستاده من است كه با دستش در راه من جهاد مى كند و گفتارش با كردارش ، و نهانش با آشكارش يكى است ، توراتى جديد بر او فرو مى فرستم كه با آن، چشم هاى كور و گوش هاى كر و دل هاى فرو بسته را مى گشايد و چشمه هاى دانش، دريافت حكمت و بهار دل ها، در آن است . خوشا به حال او و خوشا به حال امّت او !
عيسى گفت : پروردگارا ! نام و نشان او و خوراك امّت او ـ يعنى : سلطنت امّت او ـ چيست ؟ و آيا او را بازمانده اى ـ يعنى ذريّه اى ـ هست ؟
خداوند فرمود : تو را از آنچه پرسيدى ، خبر مى دهم . نامش احمد است ؛ برگزيده اى از ذريّه ابراهيم و منتخبى از نسل اسماعيل . داراى رخسارى تابان و جبينى درخشان است ، مركبش اُشتر است ، و چشمانش مى خوابند؛ امّا دلش نمى خوابد . خداوند، او را در ميان امّتى اُمّى بر مى انگيزد، تا زمانى كه شب و روز باقى است [و نبوّت و دين او به قوّت خود، باقى خواهد ماند] . زادگاه او، شهر پدرش اسماعيل ـ يعنى مكّه ـ است . پُر همسر است و كم فرزند . نسل او از بانويى خجسته و مؤمن است و از آن بانو، صاحب دختر مى شود ، و آن دختر، صاحب دو دُردانه آقا مى شود كه هر دو شهيد مى شوند . نسل احمد را از آن دو، قرار مى دهم . پس ، طوبا براى آن دو باشد و هر كه آن دو را دوست دارد و در زمان آن دو است و يارى شان مى دهد .
عيسى عليه السلام گفت : معبودا ! طوبا چيست ؟
فرمود : درختى است در بهشت كه تنه و شاخه هاى آن، از طلاست ، و برگ هايش حرير ، و ميوه هايش چون پستان دختران ، شيرين تر از عسل و نرم تر از مِسكه ، و آب آن، از [چشمه ]تسنيم ۱۵ است . اگر جوجه كلاغى بر فراز آن بپرد، پير مى شود و به آخر آن نمى رسد . هيچ منزلى از منازل بهشتيان نيست، مگر كه شاخه اى از آن درخت بر آن، سايه افكنده است» .
چون افراد از خواندن آنچه خداى عز و جل به مسيح عليه السلام وحى فرموده است ـ يعنى اوصاف و ويژگى هاى محمّد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلطنت امّت او و يادكرد از ذريّه و اهل بيت او ـ ، فراغت يافتند ، آن دو مرد، محكوم گشته، دم فرو بستند ، و گفتگوى ميان ايشان در اين باره تمام شد .
پس از آن كه حارثه از طريق [ كتاب ] جامعه و آنچه در كتاب هاى قديم آمده بود ، بر مهتر و نايب پيروز شد و آن دو نتوانستند در مطالب جامعه، مطابق خواست خود دست برند و موفّق نشدند با تأويل و تفسيرهاى خود، مردم را بفريبند ، از بحث و ستيزه در اين باب، باز ايستادند و دانستند كه راه درست را نپيموده اند . پس افسرده و غمگين به معبدشان رفتند تا بينديشند و فكرى بكنند . نصاراى نجران به نزد ايشان رفتند و نظر آن دو را پرسيدند و اين كه در كار دينشان چه مى كنند .
آن دو، سخنى بدين مضمون گفتند : [فعلاً] به دين خود چنگ زنيد تا وضعيت دين محمّد معلوم شود . به زودى، ما نزد قريشيان ـ به يثرب ـ مى رويم تا ببينيم كه او چه آورده و به چه چيز، دعوت مى كند .
چون مهتر و نايب براى رفتن به نزد پيامبر خدا در مدينه آماده شدند ، چهارده سوار از نصاراى نجران كه به نظرشان از فاضل ترين و دانشمندترين افرادشان بودند ، و هفتاد مرد از بزرگان و سَروران بنى حارث بن كعب انتخاب شدند كه آن دو را همراهى كنند . راوى گفت : قيس بن حصين ذو الغصّه و يزيد بن عبد المَدان كه در سرزمين حَضرَموت بودند، به نجران آمدند و ورودشان هم زمان با حركت قومشان بود . از اين رو آن دو نيز با آن عدّه، همراه شدند .
افراد بر پشت مركب هايشان نشستند و اسبانشان را هى زدند و روى در راه نهادند تا آن كه به مدينه وارد شدند .
[از طرف ديگر،] پيامبر خدا صلى الله عليه و آله چون ديد يارانش دير كردند ، خالد بن وليد را با عدّه اى سوار فرستاد تا از آنان خبر بياورند، كه به آنان در راه كه نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مى آمدند، برخوردند .
چون [هيئت نجرانى] نزديك مدينه رسيدند ، مهتر و نايب بر آن شدند تا ياران خود و بنى حارث را كه با آن دو آمده بودند ، به رخ مسلمانان و مردم مدينه بكشند ، از اين رو، راه را بر آنان گرفتند و گفتند : اگر اشتران خود را بخوابانيد و پياده شويد و گرد و خاك از خود بزداييد و جامه هاى سفرتان را از تن بر كنيد و از باقى مانده آبى كه داريد، بر خود بريزيد ، اين، بهتر است .
مسلمانان از شترها پياده شدند و گرد و غبار از خود زدودند و جامه هاى كهنه شان را در آوردند و جامه هاى نوِ بُرد و حرير خود را پوشيدند ، و زلف و فرق خود را مشك زدند . آن گاه [نجرانيان] بر اسب ها نشستند و نيزه ها را بر روى كتف اسبانشان نهادند و در يك رديف به حركت در آمدند . آنان از خوش شكل و شمايل ترين عرب ها بودند .
مردم با ديدن آنها به طرفشان رفتند و گفتند : نمايندگانى به اين زيبايى نديده ايم !
نجرانيان آمدند تا آن كه بر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در مسجدش وارد شدند . در اين هنگام ، وقت نمازشان رسيد و سوى مشرق به نماز ايستادند . مردم [مسلمان] خواستند آنها را از اين كار باز دارند ، كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مانع آنان شد . سپس نجرانيان و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله سه روز به يكديگر مهلت دادند ، و نه پيامبر صلى الله عليه و آله ، آنان را [به اسلام ]فرا خواند و نه آنان از پيامبر صلى الله عليه و آله سؤالى كردند ، تا به رفتار او دقّت كنند و آنچه را از او مشاهده مى كنند، با اوصافى كه از او [در كتب آسمانى خويش ]مى يابند ، بسنجند .
روز سوم كه تمام شد، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آنها را به اسلام دعوت نمود . نجرانيان گفتند : اى ابو القاسم ! هر چيزى كه كتاب هاى خداوند عز و جل در وصف پيامبرِ مبعوث شونده بعد از روح [خدا ]عيسى عليه السلام ، به ما خبر داده اند ، آن را در تو ديديم، مگر يك چيز را كه آن هم بزرگ ترين نشانه و روشن ترين اماره و دليل است !
فرمود : «آن چيست ؟».
گفتند : ما در انجيل مى خوانيم كه پيامبرِ آينده پس از مسيح ، او را تصديق مى كند و به او ايمان دارد، در حالى كه تو از او بد مى گويى و تكذيبش مى كنى ، و مى گويى كه او [ نيز همچون ما ] بنده (انسان) است !
پس ، بحث و دعواى آنان با پيامبر صلى الله عليه و آله فقط بر سر عيسى عليه السلام بود .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «چنين نيست ؛ بلكه من او را تصديق مى كنم و به او باور و ايمان دارم ، و گواهى مى دهم كه او پيامبر و فرستاده از جانب پروردگارش بود ، و مى گويم : او بنده اى است كه اختيار سود و زيان و مرگ و زندگى و رستاخيز خود را هيچ ندارد» .
نجرانيان گفتند : آيا بنده[ى مخلوق] مى تواند آن كُنَد كه او مى كرد ؟ آيا پيامبران، آن قدرت فوق العاده اى را كه او از خود نشان مى داد ، داشته اند ؟ آيا او مردگان را زنده نمى كرد و كور مادرزاد و پيس را شفا نمى داد ، و از آنچه در سينه هايشان نهان مى داشتند و در خانه هايشان اندوخته بودند، به آنان خبر نمى داد ؟ آيا كسى جز خدا يا فرزند خدا مى تواند اين كارها را بكند ؟ ! و سخنان غلوآميز فراوان در حقّ او گفتند ، در حالى كه خداوند از اين نسبت ها بسى پاك و به دور است .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «برادرم عيسى چنان بود كه گفتيد ؛ مرده را زنده مى كرد و كور مادرزاد و پيس را شفا مى داد ، و افراد را از آنچه در دل هايشان بود و از آنچه در خانه هايشان مى اندوختند، خبر مى داد ، و همه اينها با اجازه خداوند عز و جل بود . در عين حال، او بنده خداى عز و جل بود ، و اين براى او ننگ نيست ، و خودش نيز از آن استنكاف نمى كرد ؛ چرا كه او گوشت و خون و مو و استخوان و پى و اخلاط بود . غذا مى خورد ، و تشنه مى شد ، و نياز (/ قضاى حاجت) پيدا مى كرد، و امّا پروردگار او، آن خداى يگانه حقّى است كه چيزى همانندش نيست ، و همتا ندارد» .
نجرانيان گفتند : پس كسى چون او را به ما نشان بده كه بدون جنس مذكّرى و پدرى به دنيا آمده باشد .
فرمود : «آدم عليه السلام . او خلقتش از عيسى عليه السلام عجيب تر است . او بدون پدر و مادر آفريده شد . براى خداوند عز و جل با آن قدرتش، آفريدن هيچ چيزى آسان تر يا سخت تر از آفريدن مخلوق ديگرى نيست؛ «بلكه كار او چنان است كه هر گاه چيزى را اراده كند، به او مى گويد : باش . و او [بى درنگ] هست مى شود» » و اين آيه را برايشان خواند : «همانا مَثَل عيسى نزد خدا، همچون مَثَل [خلقت] آدم است كه او را از خاك آفريد . سپس بدو گفت : «باش» . پس وجود يافت» .
مهتر و نايب گفتند : در باره سَرورمان [عيسى]، ما با تو به توافق نمى رسيم و به پيامبرى تو، اقرار نمى كنيم . پس بيا يكديگر را لعنت كنيم تا معلوم شود كه كدام يك از ما بر حق است و لعنت خدا را بر دروغگويان قرار دهيم ؛ زيرا لعنت، نمونه و نشانه اى سريع است [و زود دامنگير مى شود] .
در اين هنگام ، خداوند عز و جل آيه مباهله را بر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرو فرستاد : «پس هر كه در اين باره ، پس از دانشى كه تو را حاصل آمده ، با تو محاجّه كرد ، بگو : بياييد پسرانمان و پسرانتان و زنانمان و زنانتان و خودمان و خودتان را فرا بخوانيم ، سپس مباهله كنيم و لعنت خدا را بر دروغگويان قرار دهيم» . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله اين آيه از قرآن را كه بر او نازل شده بود ، براى آنان خواند و فرمود : «خداوند به من فرمود كه به درخواست شما پاسخ مثبت دهم و مأمورم كرد كه در صورت ايستادگى و پافشارى بر سخنتان ، با شما مباهله كنم» .
آن دو گفتند : اين نشانه ميان ما و توست . چون فردا شود، با تو مباهله مى كنيم . سپس با ياران مسيحى خود برخاستند و رفتند . چون دور شدند ـ آنان در حَرّه منزل كرده بودند ـ به يكديگر گفتند : او تصميم به فيصله دادن ميان خود و شما گرفته است . پس نخست بنگريد كه همراه چه كسانى به مباهله با شما مى آيد . آيا با همه پيروانش يا با ياران اهل كتابش ۱۶ و يا كسانى كه اهل فروتنى و تمسّك به دين و اخلاص هستند ـ كه اينان شمارشان اندك است ـ . اگر با جمعيت زياد و افرادِ يال و كوپال دار آمد ، براى به رخ كشيدن آمده است ، چنان كه شاهان چنين مى كنند [تا قدرت خود را در برابر دشمن به نمايش بگذارند] . در اين صورت، پيروزى با شما خواهد بود، نه با او . و اگر با اندك افرادى فروتن [و بى نام و نشان ]آمد ، [بدانيد كه ]آنان از تبار پيامبران و برگزيده آنان و كسانى هستند كه پيامبران با ايشان مباهله مى كنند . در اين صورت از مباهله كردن با آنان بپرهيزيد . پس ، اين نشانه اى است براى شما ، و آن گاه بينديشيد كه با او چه بايد بكنيد ؛ زيرا آن كه پيشاپيش، هشدار مى دهد، معذور است .
پيامبر صلى الله عليه و آله دستور داد بين دو درخت را جارو كردند و صبح فرداى آن روز، دستور داد جامه سياه نازكى را روى آن دو درخت، پهن نمودند . مهتر و نايب، چون آن را ديدند ، با فرزندان خود (صبغة المحسن و عبد المنعم و ساره و مريم) بيرون آمدند و نصاراى نجران با آن دو، خارج شدند و سواران بنى حارث بن كعب در زيباترين شكل و شمايل بر مركب هايشان نشستند .
مردم مدينه ، از مهاجر و انصار و ديگران با قبايل خود و پرچم ها و درفش هايشان و با زيباترين جامه ها و هيئت هاى خود آمدند تا ببينند كه چه مى شود .
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در حجره اش بماند تا آن كه روز بالا آمد . سپس در حالى كه دست على را گرفته بود و حسن و حسين، پيشاپيش او و فاطمه عليهاالسلام پشت سرشان حركت مى كردند ، بيرون آمد و به طرف آنها رفت تا به آن دو درخت رسيد و با همان هيئتى كه از حجره اش بيرون آمده بود ، بين دو درخت زير ردا ايستاد ، و در پى مهتر و نايب فرستاد و آنها را به مباهله فرا خواند .
آن دو آمدند و گفتند : چه كسانى را براى مباهله با ما آورده اى، اى ابو القاسم ؟
فرمود : «بهترين مردمان روى زمين و گرامى ترين آنها در نزد خداى عز و جل را ؛ اينان را» و على و فاطمه و حسن و حسين ـ كه درودهاى خدا بر آنها باد ـ را به آن دو نشان داد .
آن دو گفتند : نمى بينيم كه براى مباهله با ما، بزرگان و انبوه جمعيت و يا افراد نام و نشاندارى را كه به تو ايمان آورده و پيروى ات كرده اند، آورده باشى . ما در اين جا با تو جز اين جوان و زن و دو كودك نمى بينيم . آيا با اينها مى خواهى با ما مباهله كنى ؟
فرمود : «آرى ، آيا اندكى پيش، اين را به شما نگفتم ؟ ! آرى ، سوگند به آن كه مرا به حق بر انگيخت ، من مأمورم كه با اين افراد با شما مباهله كنم» .
رنگ آن دو، زرد شد و به سوى ياران خود در اقامتگاهشان باز گشتند . چون يارانشان رنگ و روى آن دو را ديدند ، گفتند : چه اتّفاقى برايتان افتاده است ؟
آن دو، موضوع را كتمان كردند و گفتند : اتّفاقى نيفتاده است تا به شما بگوييم .
جوانى كه از نيكان آنها و فردى دانا بود ، به نجرانيان رو كرد و گفت : واى بر شما ! دست بر داريد و در باره اوصافى كه از او در جامعه يافتيد، فكر كنيد . به خدا سوگند، شما خوب مى دانيد كه او راستگوست . هنوز از زمانى كه برادران شما به صورت بوزينه و خوك در آمدند، مدّت زيادى نمى گذرد ! نجرانيان دانستند كه او خيرخواه آنهاست . از اين رو چيزى نگفتند .
منذر بن علقمه برادر اُسقفشان ابو حارثه ـ كه از علماى آنان بود و نجرانيان، او را به علم مى شناختند؛ ولى در زمان بحث و گفتگوهاى آنان در نجران نبود و وقتى آمد كه تصميم گرفته بودند نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بروند و او نيز با آنان همراه شد ـ ، چون در هم ريختگى نجرانيان و شك و دودلى آنها را در آن روز ديد ، دست مهتر و نايب را گرفت و به يارانش گفت : مرا با اين دو تنها بگذاريد . پس، آن دو را به كنارى برد و گفت : پيشرو، به افرادش دروغ نمى گويد و [من حقيقتا خيرخواه شما و] به راستى دلسوزتان هستم . پس اگر به عاقبت خود انديشيديد، نجات مى يابيد ، و گر نه هم خودتان نابود مى شويد و هم ديگران را نابود مى كنيد .
آن دو گفتند : تو پاك دل و مورد اعتمادى . پس بگو .
گفت : آيا مى دانيد كه هرگز گروهى با پيامبرى مباهله نكردند، مگر آن كه در چشم بر هم زدنى، نابود شدند ؟ شما و هر عالم خردمند ديگرى چون شما، مى دانيد كه اين ابو القاسم محمّد، همان پيامبرى است كه پيامبران آمدن او را نويد داده اند و از اوصاف او و خاندان درستكارش ياد كرده اند ، و يك نشان ديگر هم هست كه من شما را از آن آگاه مى كنم . پس، آن را ناديده نگيريد .
آن دو گفتند : آن نشان چيست، اى ابو مُثنّى ؟
گفت : به ستارگان بنگريد كه چه سان به زمين، خيره شده اند ، و به سر فرود آوردن درختان و به پرندگان كه در برابر شما به رو در افتاده اند؛ بال هايشان را بر زمين گسترده اند و آنچه را در چينه دان هايشان است، بالا آورده اند ، بى آن كه نزد خداوند عز و جل گناهى و تقصيرى كرده باشند . اينها نيست، مگر به خاطر آن كه عذاب، سايه افكنده است . به لرزش كوه ها و دود پراكنده و تكّه هاى ابر بنگريد ، در حالى كه ما در چلّه تابستان و وسط ظهر به سر مى بريم ! بنگريد محمّد؛ كه چهار عضو خانواده اش همراه اويند، دست به آسمان برداشته و منتظر جواب شماست . بدانيد كه اگر دهان او به كلمه اى از نفرين باز شود، هلاك ما قطعى است و به سوى زن و فرزند و مال بر نمى گرديم .
مِهتر و نايب، نگاه كردند و صحنه اى مهيب ديدند و يقين كردند كه آن، امرى از جانب خداى متعال است . پس گام هايشان لرزيد و نزديك بود عقلشان را از دست بدهند ، و احساس كردند كه عذاب بر آن دو، فرود آمده است .
چون منذر بن علقمه ترس و وحشتى را كه به جان آن دو افتاده بود ، ديد، گفت : اگر تسليم او شويد، در دنيا و آخرتش سالم [و بى گزند] خواهيد بود ، و اگر دين خودتان و خرّمى آيينتان را برگزيديد و حاضر نشديد از آزمندى به جاه و مقامى كه نزد قومتان داريد، چشم بپوشيد ، من نمى توانم جلو آزمندى شما به جاه و مقامتان را بگيرم . شما داوطلب مباهله با محمّد شديد و آن را راه حلّ نهايى ميان خود و او قرار داديد و با همين نيّت از نجران بيرون آمديد ، و محمّد هم در پذيرفتن درخواست شما شتافت ، و پيامبران، هر گاه كارى را اعلان كنند، تا آن را برآورده نسازند و انجامش ندهند، دست بر نمى دارند . پس اگر از اين كار منصرف شده ايد و ترس آنچه مى بينيد، شما را گيج و هراسان كرده است ، هنوز فرصت انصراف دادن داريد . پس زود باشيد ـ اى برادران من ـ زود باشيد ، برويد با محمّد صلح كنيد و رضايتش را به دست آوريد ، و آن را به تأخير نيندازيد ؛ زيرا شما ـ و من نيز در كنار شما ـ به منزله قوم يونسيد، آن گاه كه عذاب بر فراز سرشان قرار گرفت .
آن دو گفتند : پس تو خودت ـ اى ابو مثنّى ـ با محمّد ملاقات كن و در باره آنچه از ما مى خواهد، به او تضمين بده و [متقابلاً] از او تقاضا كن كه همين پسرعمويش را براى عقد قرارداد ميان ما و خودش بفرستد ؛ زيرا او در نزد محمّد، داراى وجهه و اعتبار است . زودتر خبرش را براى ما بياور .
منذر، نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله رفت و گفت : درود بر تو، اى فرستاده خدا ! گواهى مى دهم كه معبودى نيست، جز آن خدايى كه تو را بر انگيخت ، و [گواهى مى دهم كه ]تو و عيسى ، هر دو ، بنده و فرستاده خدا هستيد . پس [منذر] اسلام آورد و پيغام آن دو را به پيامبر صلى الله عليه و آله رساند . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله على عليه السلام را براى مصالحه با نجرانيان فرستاد . على عليه السلام گفت : پدرم فدايت باد ! بر چه اساس با آنان مصالحه كنم؟ فرمود : «نظر تو ـ اى ابو الحسن ـ در توافقى كه با آنان مى كنى، نظر من است» .
على عليه السلام نزد آنان رفت و مهتر و نايب با وى توافق كردند كه سالى هزار جامه و هزار دينار بابت خراج بدهند و نصف آن را در محرّم و نصف ديگرش را در رجب بپردازند . على عليه السلام آن دو را خوار و حقير نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آورد و ايشان را از توافقى كه با آنان كرده بود، آگاه ساخت ، و مهتر و نايب به خراج و فرمان بردارى از پيامبر صلى الله عليه و آله تن دادند .
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به آن دو فرمود : «اين را از شما پذيرفتم . بدانيد كه اگر با من و اين كسانى كه زير اين ردا هستند، مباهله مى كرديد، خداوند، اين درّه را بر شما آتشى شعله ور مى كرد و سپس آن آتش را زودتر از چشم بر هم زدنى، به طرف كسانى كه پشت سرتان هستند، مى كشاند و آنها را در شعله هايش مى سوزاند» .
وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله با خانواده اش بر گشت و به مسجد رفت ، جبرئيل عليه السلام بر او فرود آمد و گفت : اى محمّد ! خداى عز و جل تو را سلام مى رساند و مى فرمايد : بنده ام موسى به واسطه هارون و پسرانش با دشمن خود، قارون، مباهله كرد و قارون و خانواده اش و اموالش و كسانى از قومش كه از او پشتيبانى مى كردند ، همگى ، در كام زمين فرو رفتند . به عزّت و جلالم سوگند مى خورم ـ اى احمد ـ كه اگر با خودت و خانواده ات كه زير آن ردا بودند، با همه زمينيان و خلايق مباهله مى كردى ، بى گمان، آسمان، پاره پاره و كوه ها ريز ريز مى شدند ، و زمين فرو مى ريخت و ديگر هرگز آرام نمى گرفت، مگر آن كه من چنين مى خواستم .
آن گاه پيامبر صلى الله عليه و آله به سجده افتاد و پيشانى اش را بر خاك نهاد . سپس دو دستش را به طرف آسمان بر داشت، چندان كه سفيدى زير بغلش بر مردم نمايان شد و سه بار گفت : «سپاس، [ خداى ] نعمت بخش را ! سپاس [ خداى ] نعمت بخش را!» .
از پيامبر صلى الله عليه و آله در باره [علّت] سجده اش و نشانه هاى شادى در چهره اش سؤال شد . فرمود : «خداى عز و جل را سپاس، به خاطر لطفى كه به من در باره خانواده ام كرد» و سپس پيغامى را كه جبرئيل عليه السلام آورده بود ، براى آنان بيان فرمود .

1.كنايه از غلبه ترس و وحشت بر وجود اوست . اين تعبير، در باره شخص بزدل و ترسو به كار مى رود .

2.پادشاهى از پادشاهان يمن بوده است .

3.ذو منار، لقب يكى از شاهان يمن است . او را چنين لقب داده اند؛ چون او نخستين كسى است كه در راه ها ، براى راه نمايى ره گذران ، مناره نصب كرد .

4.در روايت شيخ مفيد ، عبد المسيح به عنوان شخص سومى ، در كنار نايب و رئيس ، آمده و نه به عنوان نامى براى نايب .

5.مقصود ، مسيلمه كذّاب است كه در يمامه به دروغ، ادّعاى نبوّت كرد .

6.مراد از بنى قيله، انصار اوس و خزرج اند . قيله ، مادر اين دو طايفه بود .

7.يعنى: ديگران به سخن او توجّه مى كنند .

8.يعنى: زندگى كردن با گمان هاى نادرست، بيشتر است تا زندگى كردن بر اساس خِرد . اين، كنايه از آن است كه اين سخن تو، ناشى از گمان نادرست است ، و مرادش اين بود كه خنده اش عقب نبوده است (پانوشت محقّق إقبال الأعمال) . در بيان علّامه مجلسى آمده است : شايد معنايش اين باشد كه كسانى كه با اتّكاى محض به عقل زندگى مى كنند، از گمان هاى باطل پيروى مى كنند ، يا معنايش اين است كه خردمند ، خردمند نيست، مگر آن كه با گمان و فهم خود، مطالبى را در يابد و فهم و علم او به روايت و خبر، محدود و منحصر نباشد .

9.يا بنا به ضبط بحار الأنوار: «فألقاك مع غرماتك بموارده حجرا» ، ترجمه چنين مى شود : «تو را با وجود آگاهى ات از اين مطلب ، چون سنگ يافت [كه هيچ سخنى در تو كارگر نمى افتد]» .

10.منظور از قرشى ، قاسم فرزند ايشان از خديجه است و مراد از قبطى ، ابراهيم فرزند ايشان از ماريه قِبطيّه است .

11.جامعه : هر يك از اسفار كتاب مقدّس (فرهنگ لاروس عربى ـ فارسى: واژه «جامعه») .

12.يا : پيشكار ؛ باغبان .

13.در بحار الأنوار ، «رحم مى كنم و رحمت مى فرستم» آمده است .

14.هياطله : معرّب «هَفتاليان» كه نام قبيله اى از هون هاى سفيد است كه در تاريخ قرون پنجم و ششمِ ايران و هند، اهمّيت فراوان داشته است (ر.ك: دائرة المعارف فارسى مصاحب : مدخل «هفتاليان») .

15.تسنيم : چشمه اى در بهشت كه بهترين شراب بهشتى را دارد .

16.يعنى ياران عالم و قرآن دان خود.

صفحه از 26