معرفت خداوند سبحان بگذرانند، پس ناچار بايد زمان رسيدن آنان به اين معرفت خيلى کوتاه باشد.
به نظر مىرسد اين سخن در مورد پيامبران و اوصيا عليهم السلام اختصاص به سيّد مرتضى نداشته باشد، بلکه در حقيقت بر مبناى نظرى بودن معرفت خداى تعالى استوار شده است. پس در اين جهت تمام متکلّمانى که با وى در اين مبنا همعقيدهاند، بايد اشتراک نظر داشته باشند. اگر معرفت خدا امر نظرى و اکتسابى باشد و فقط از راه فکر و تأمّل و ترتيب صغرى و کبرى بعد از معرفت به موضوع و محمول و راههاى صحيح انتاج آنها بتوان به آن رسيد، در اين جهت، فرقى ميان پيامبر و غير پيامبر نخواهد بود. بر اين اساس، در مورد پيامبران و اوصيا، تنها مىتوان کوتاه کردن زمان فکر و نظر را افزود و فقدانِ معرفت در آن زمان اندک براى پيامبران و اوصيا نيز، امرى نيست که بتوان به سادگى از کنار آن گذشت.
اين مشکل براى چند گروه پيش نمىآيد: اوّل، کسى که معرفت خدا را امرى ضرورى و بديهى مىشمارد. دوم، کسى که معرفت خدا را فعل خدا و فضل و عطاى او مىداند و براى رسيدن به معرفت، نيازى به فکر و استدلال و نظر نمىبيند. نظرى و اکتسابى بودن معرفت نه با جريان حضرت عيسى عليه السلام که وقتى بهدنيا مىآيد، ادّعاى نبوّت مىکند و کلمات حکمتآميز مىگويد قابل جمع است و نه با رواياتى که مىگويد: معصومان عليهم السلام در رحم مادر هم ذکر خدا را مىگفتند.
ظاهرا به دليل همين امر، مبنا و نظريّهى اکتساب، به تدريج در ميان عالمان دينى از ميان رفته و بيشتر متکلّمان و فقهاى معاصر، قائل به ضرورى و بديهى بلکه فطرى بودن معرفت خدا شدهاند. حتّى در باب تقليد در اصول دين، نظرهاى متفاوت ديده مىشود. قاطبهى فقهاى معاصر، در اصول دين، علم را واجب مىدانند، بدون اينکه به منشأ آن اهمّيّت دهند. يعنى اگر از قرار گرفتن در ميان مسلمانان و معاشرت با آنان براى کسى علم حاصل شود کافى است. مثلاً بچّهاى که در خانوادهاى مسلمان بزرگ مىشود و از اوّل با خدا و توحيد و نبوّت پيامبر خاتم و معاد و عدل و امامت آشنا مىشود و علم از اين طريق به رايش حاصل مىشود، کافى است و استدلال و نظر براى وى ضرورت ندارد. بلکه برخى معتقدند اگر مسلمانى به جهت اطمينان