با توجه به عبارت رسائل توحيدى، مىبينيم كه به عقيده ايشان، معرفت ذات بما هو ذات محال است و معرفت هيچ كس از معرفت اسم فراتر نمىرود. از اين امر مىتوان نتيجه گرفت كه مراد ايشان در اينجا ـ كه صحبت از واقعيت مطلق و واجب الوجود مىكند ـ وجود ذاتى حضرت حق نمىباشد، بلكه وجود در مرتبه اسم و فعل الهى است. چنان كه در تفسير الميزان به آن تصريح فرموده و مىگويد:
إنّ جميع ما بأيدينا من الأحكام العقليّة ـ سواء فيذلك العقل النظري الحاكم بالضرورة و الإمكان، و العقل العملي الحاكم بالحسن و القبح المعتمد على المصالح و المفاسد ـ مأخوذة من مقام فعله تعالى، معتمدة عليه. فمن عظيم الجرم أن نحكّم العقل عليه تعالى فنقيّد إطلاق ذاته غير المتناهية، فنحدّه بأحكامه المأخوذة من مقام التحديد والتقييد....فإنّ في تحكيم العقل النظرى عليه تعالى حكماً بمحدوديّته. والحدّ مساوق للمعلوليّة، فإنّ الحدّ غير المحدود. والشيء لا يحدّ نفسه بالضرورة. ۱
همه احكام عقلى ما ـ اعمّ از عقل نظرى كه حكم به ضرورت و امكان مىكند، و عقل عملى كه براساس مصالح و مفاسد، حكم به حسن و قبح مىكند ـ از مقام فعل خداى تعالى أخذ مىشود و بر فعل الهى تكيه دارد. پس تحكيم عقل بر خداى تعالى و تقييد اطلاق غير متناهى ذات و تحديد آن به احكام عقل كه از مقام تحديد و تقييد مأخوذ است، جرمى بزرگ است....زيرا در تحكيم عقل نظرى به خداى تعالى، حكم به محدوديت مىشود. و حدّ مساوى با معلوليت است. و روشن است كه حد، غير از موضوعى است كه حدّ بر آن بار مىشود. و ضرورى است كه شيء نفس خويش را تحديد نمىكند.
پس حكم عقل نظرى به وجود علّت و ضرورت آن براى معاليل و به طور كلى وجوب وجود خداوند سبحان، نمىتواند به خداى واقعى حقيقى بوده باشد، زيرا روشن است كه احكام عقل نظرى، مانند عقل عملى، از نظر ايشان به هيچ وجه در مورد خودِ خداى تعالى جارى نيست، و نهايت شمول احكام عقلى، افعال الهى اند. بنابر اين وجود مطلق و واقعيّت مطلق كه عقل به آن مىرسد، هيچگاه با ذات الهى همسانى و انطباق