احادیث داستانی مناظره امام رضا(ع) و مأمون بر سر حکومت

فرازی از مناظره:
مأمون: من در نظر دارم خودم را از خلافت عزل کنم و آن را به تو وا گذارم و با تو بیعت کنم.
امام رضا(ع): «اگر این خلافت، حقّ توست و خداوند، آن را برایت قرار داده است، پس جایز نیست جامه ای را که خداوند بر تو پوشانده است، در آوری و بر دیگری بپوشانی، و اگر خلافت، حقّ تو نیست، تو حق نداری چیزی را که متعلّق به تو نیست، به من وا گذاری!».

الأمالی للصدوق عن أبی الصلت الهَرَوی:

إنَّ المَأمونَ قالَ لِلرِّضا(ع): یابنَ رَسولِ اللّهِ، قَد عَرَفتُ فَضلَک وعِلمَک وزُهدَک ووَرَعَک وعِبادَتَک، وأَراک أحَقَّ بِالخِلافَةِ مِنّی.

فَقالَ الرِّضا(ع): بِالعُبودِیةِ للّهِِ عز و جل أفتَخِرُ، وبِالزُّهدِ فِی الدُّنیا أرجُو النَّجاةَ مِن شَرِّ الدُّنیا، وبِالوَرَعِ عَنِ المَحارِمِ أرجُو الفَوزَ بِالمَغانِمِ، وبِالتَّواضُعِ فِی الدُّنیا أرجُو الرِّفعَةَ عِندَ اللّهِ عز و جل .

فَقالَ لَهُ المَأمونُ: إنّی قَد رَأَیتُ أن أعزِلَ نَفسی عَنِ الخِلافَةِ وأَجعَلَها لَک واُبایعَک.

فَقالَ لَهُ الرِّضا(ع): إن کانَت هذِهِ الخِلافَةُ لَک وجَعَلَها اللّهُ لَک، فَلا یجوزُ أن تَخلَعَ لِباسا ألبَسَکهُ اللّهُ وتَجعَلَهُ لِغَیرِک، وإن کانَتِ الخِلافَةُ لَیسَت لَک، فَلا یجوزُ لَک أن تَجعَلَ لِی ما لَیسَ لَک!

فَقالَ لَهُ المَأمونُ: یابنَ رَسولِ اللّهِ، لا بُدَّ لَک مِن قَبولِ هذا الأَمرِ.

فَقالَ: لَستُ أفعَلُ ذلِک طائِعا أبَدا.

فَما زالَ یجهَدُ بِهِ أیاما حَتّی یئِسَ مِن قَبولِهِ، فَقالَ لَهُ: فَإِن لَم تَقبَلِ الخِلافَةَ ولَم تُحِب مُبَایعَتی لَک، فَکن وَلِی عَهدی لِتَکونَ لَک الخِلافَةُ بَعدی.

فَقالَ الرِّضا(ع): وَاللّهِ، لَقَد حَدَّثَنی أبی عَن آبائِهِ، عَن أمیرِ المُؤمِنینَ، عَن رَسولِ اللّهِ(ص): أنّی أخرُجُ مِنَ الدُّنیا قَبلَک مَقتولاً بِالسَّمِّ مَظلوما، تَبکی عَلَی مَلائِکةُ السَّماءِ ومَلائِکةُ الأَرضِ، واُدفَنُ فی أرضِ غُربَةٍ إلی جَنبِ هارونَ الرَّشیدِ.

فَبَکی المَأمونُ، ثُمَّ قالَ لَهُ: یابنَ رَسولِ اللّهِ، ومَنِ الَّذی یقتُلُک، أو یقدِرُ عَلَی الإِساءَةِ إلَیک وأَنَا حَی؟

فَقالَ الرِّضا(ع): أما إنّی لَو أشاءُ أن أقولَ مَنِ الَّذی یقتُلُنی لَقُلتُ.

فَقالَ المَأمونُ: یابنَ رَسولِ اللّهِ، إنَّما تُریدُ بِقَولِک هذَا التَّخفیفَ عَن نَفسِک، ودَفعَ هذا الأَمرِ عَنک، لِیقولَ النّاسُ: إنَّک زاهِدٌ فِی الدُّنیا.

فَقالَ الرِّضا(ع): وَاللّهِ، ما کذَبتُ مُنذُ خَلَقَنی رَبّی عز و جل، وما زَهِدتُ فِی الدُّنیا لِلدُّنیا، وإنّی لَأَعلَمُ ما تُریدُ.

فَقالَ المَأمونُ: وما اُریدُ؟

قالَ: لی الأَمانَ عَلَی الصِّدقِ؟ قالَ: لَک الأَمانُ.

قالَ: تُریدُ بِذلِک أن یقولَ النّاسُ: إنَّ عَلِی بنَ موسی لَم یزهَد فِی الدُّنیا، بَل زَهِدَتِ الدُّنیا فیهِ، ألا تَرَونَ کیفَ قَبِلَ وِلایةَ العَهدِ طَمَعا فِی الخِلافَةِ؟

فَغَضِبَ المَأمونُ، ثُمَّ قالَ: إنَّک تَتَلَقّانی أبَدا بِما أکرَهُهُ، وقَد أمِنتَ سَطَواتی، فَبِاللّهِ اُقسِمُ! لَئِن قَبِلتَ وِلایةَ العَهدِ وإلّا أجبَرتُک عَلی ذلِک، فَإِن فَعَلتَ وإلّا ضَرَبتُ عُنُقَک.

فَقالَ الرِّضا(ع): قَد نَهانِی اللّهُ عز و جل أن اُلقِی بِیدی إلَی التَّهلُکةِ، فَإِن کانَ الأَمرُ عَلی هذا فَافعَل ما بَدا لَک، وأَنَا أقبَلُ ذلِک، عَلی أنّی لا اُوَلّی أحَدا، ولا أعزِلُ أحَدا، ولا أنقُضُ رَسما ولا سُنَّةً، وأَکونُ فِی الأَمرِ مِن بَعیدٍ مُشیرا.

فَرَضِی مِنهُ بِذلِک، وجَعَلَهُ وَلِی عَهدِهِ عَلی کراهَةٍ مِنهُ(ع) لِذلِک.[۱]

الأمالی، صدوق ـ به نقل از ابو صلت هَروی ـ:

مأمون به امام رضا(ع) گفت: ای پسر پیامبر خدا! من از فضل و دانش و زهد و پارسایی و عبادت تو آگاهم و تو را به خلافت، سزاوارتر از خودم می دانم.

امام رضا(ع) فرمود: «به بندگی خدای عز و جل افتخار می کنم، و با زهد به دنیا، امید رهایی از شرّ دنیا را دارم، و با پارسایی از حرام ها، در رسیدن به سودها[ی اخروی] امید بسته ام، و با فروتنی در دنیا، به بلندی مقام در نزد خداوند عز و جل چشم دارم».

مأمون گفت: من در نظر دارم خودم را از خلافت عزل کنم و آن را به تو وا گذارم و با تو بیعت کنم.

امام رضا(ع) به او فرمود: «اگر این خلافت، حقّ توست و خداوند، آن را برایت قرار داده است، پس جایز نیست جامه ای را که خداوند بر تو پوشانده است، در آوری و بر دیگری بپوشانی، و اگر خلافت، حقّ تو نیست، تو حق نداری چیزی را که متعلّق به تو نیست، به من وا گذاری!».

مأمون گفت: ای پسر پیامبر خدا! باید این کار را بپذیری.

فرمود: «هرگز به میل خود، این کار را نمی کنم».

مأمون چند روزی به امام(ع) اصرار ورزید، تا این که از پذیرفتن او نومید شد و گفت: پس اگر خلافت را نمی پذیری و بیعت مرا با خود دوست نمی داری، لا اقل ولی عهد من باش تا بعد از من، خلافت به تو برسد.

امام رضا(ع) فرمود: «به خدا سوگند، پدرم از پدرانش از امیر مؤمنان(ع) از پیامبر خدا(ص) برایم حدیث کرد که من پیش از تو، به زهر ستم، کشته می شوم و از دنیا می روم و فرشتگان آسمان و فرشتگان زمین بر من می گریند و در دیار غربت، کنار هارون الرشید به خاک سپرده می شوم».

مأمون گریست و سپس گفت: ای پسر پیامبر خدا! تا من زنده ام، چه کسی جرئت می کند تو را بکشد، یا می تواند به تو بدی و جسارت کند؟

امام رضا(ع) فرمود: «اگر بخواهم بگویم چه کسی مرا می کشد، می توانم بگویم».

مأمون گفت: «ای پسر پیامبر خدا! تو با این سخنت می خواهی از زیر بار، شانه خالی کنی و این کار را از خودت دور کنی تا مردم بگویند: تو به دنیا زاهدی».

امام رضا(ع) فرمود: «به خدا سوگند، از زمانی که پروردگارم عز و جل مرا آفریده است، دروغی نگفته ام، و به خاطر دنیا زهد نفروخته ام، و من می دانم مقصود تو چیست».

مأمون گفت: مقصودم چیست؟

امام(ع) فرمود: «در امانم که حقیقت را بگویم؟».

گفت: در امانی.

فرمود: «مقصودت از این کار، آن است که مردم بگویند: علی بن موسی نبود که به دنیا زهد داشت؛ بلکه این دنیا بود که [تا کنون] به او پشت کرده بود. آیا نمی بینید که چگونه به طمع خلافت، ولایت عهدی را پذیرفت؟».

مأمون در خشم آمد و گفت: تو همیشه با من، ناخوشایند برخورد می کنی، و خود را از خشم من در امان می دانی. به خدا سوگند می خورم که اگر ولایت عهدی را نپذیری، تو را به آن مجبور می سازم، و چنانچه زیر بار نروی، گردنت را می زنم.

امام رضا(ع) فرمود: «خداوند عز و جل مرا نهی فرموده از این که با دست خود، خویشتن را به کشتن دهم. حال که چنین است، پس هر طور صلاح می دانی، عمل کن و من آن را می پذیرم، به شرط آن که کسی را عزل و نصب نکنم، و آیین و قانونی را نقض نکنم، و دورادور، مشورت دهم».

مأمون قبول کرد و امام(ع) را بر خلاف میل و خواستش، ولی عهد خود قرار داد.


[۱]. الأمالی للصدوق: ص ۱۲۵ ح ۱۱۵، عیون أخبار الرضا(ع): ج ۲ ص ۱۳۹ ح ۳، علل الشرائع: ص ۲۳۷ ح ۱، المناقب لابن شهرآشوب: ج ۴ ص ۳۶۲ نحوه، روضة الواعظین: ص ۲۴۶، بحار الأنوار: ج ۴۹ ص ۱۲۸ ح ۳، دانشنامه قرآن و حدیث، ج ۱۶، ص ۴۹۰.