و هم ابن ابى الحديد گويد كه چون مروان را به نزد سفاح آورده اند به سجده شد و سجده را طول داد پس سر از سجده برداشته گفت الحمد للّه الذى لم يبق ثأرنا قبلك و قبل رهطك، الحمدللّه الذى أظفرنا بك و أظهرنا عليك ما أبالى متى طرقنى الموت و قد قتلت بالحسين الفا من بنى أميّة و احرقت شلو هشام بابن عمى زيد بن على كما احرقوا شلوه؛يعنى حمد خداى را كه خون ما را نزد تو و قبيله تو نگذارد ما را بر تو ظفر داد تا آن كه خون خواهى خود نموديم، اكنون مرا باكى از موت نيست زيرا كه براى قتل حسين هزار تن از بنى اميه به قتل آوردم و جسد هشام را بسوختم به علّت اين كه بدن زيد بن على را بسوختند.
مسعودى در مروج الذهب از هيثم بن عدى روايت كند كه گفت عمرو بن هانى طائى مرا خبر داد كه در خلافت سفّاح با عبداللّه بن على براى نبش قبور بنى اميّه بيرون شديم، و قبور ايشان در قنسرين بود. به قبر هشام بن عبدالملك رسيديم او را از قبر بيرون آورديم تمامت اعضاى وى جز استخوان دماغش صحيح و باقى بود. عبداللّه بن على فرمان داد او را هشتاد تازيانه بزدند، پس جسدش بسوختند.
و قبر سليمان بن عبدالملك را بشكافتيم از او جز استخوان كمر و اضلاع و سرش چيزى باقى نبود او را آتش زديم، و قبور سايرين از بنى اميّه را نبش كرده با ايشان نيز اين معاملت نموديم آن گاه به دمشق آمديم قبر عبدالملك را كشف نموديم كاسه سر وى به ديده بينندگان آمد و در گور يزيد بن معاويه جز عظمى باقى نبود و از گلو تا نافش خطّى سياه يافتم كه گويا به خاكستر آن خط كشيده شده بود و در هر موضع از قبور ايشان فحص و تتبع كرده آن چه در آن يافتيم آتش زديم و معترض قبر عمر بن عبدالعزيز نشدند. ۱
ابن ابى الحديد نيز اين حكايت روايت كند و پس از نقل اين حديث گويد قرأت
1.مروج الذهب، ج ۳، ص ۲۰۷.