در خلال آن حال كه فريقين گرم مقاتلت بودند مردى از صفوف شاميان خارج شده و بر اسبى سوار بود در حالتى كه بالنّسبه به فاطمه بنت رسول اللّه دشنام و ناسزا مى گفت، زيد چون آن گفتار ناهنجار از آن مرد بشنيد گريستن آغاز كرد، بدانسان كه اشك بر محاسن شريف وى جارى گشت و فرمود: اما احد يغضب لفاطمة بنت رسول اللّه اما احد يغضب لفاطمة بنت رسول اللّه آيا كسى نيست براى خوشنودى فاطمه دختر رسول خداى و براى رضاى خداى و رسول خدا به خشم درآيد و كفايت اين مرد شامى كند؟
سعيد گويد: آن گاه آن مرد از اسب فرو شده بر بغله سوار گشت و مردمان كه در آن موضع بودند دو فرقه بودند بعضى از اهل جنگ و برخى نظاره چى مرا مملوكى بود نزد او رفتم و چادرى از وى برگرفتم و خود را بدان مستور ساختم و از عقب تماشائيان رفتم چون به قفاى آن مرد شامى رسيدم شمشير خود را حواله سر آن شامى نمودم به يك ضرب گردنش جدا شده سرش مابين دست هاى بغله افتاد پس جيفه او را از پشت بغله بر زمين افكندم اصحابش بر من حمله آوردند، اصحاب زيد نيز تكبير گفتند، بر آن قوم تاختند مرا از جنگ ايشان خلاص كردند.
پس نزد زيد آمدم پس زيد مابين دو چشم مرا بوسيد و فرمود: ادركت و اللّه ثارنا ادركت و اللّه شرف الدّنيا و الاخرة اذهب بالبغلة فقد نفلتكها يعنى خونخواهى ما نمودى شرف دنيا و آخرت تو را مرزوق افتاد و بغله را از باب غنيمت به تو بخشيدم.
مع الجمله زيد بر آن قوم حمله ديگر آورده آن گروه منهزم شدند و خود را به بنى سليم رسانيدند. عباس كس نزد يوسف فرستاده او را از ماجرا اعلام داد و گفت: گروهى از تيراندازان نزد من بفرست؛ يوسف جمعى از نسّابه نزد عباس روانه داشت؛ مخالفان تيرباران كردند، زيد پاى ثبات فشرده همچنان جنگ مى كرد تا هنگام غروب آفتاب؛ آخرالامر سهمى از آن سهام بر پيشانى همايونش رسيد از اسب درگذشته بيفتاد او را از معركه برداشته به خانه يكى از شيعه بردند و شاميان را شكّى در آن نبود كه دست برداشتن اتباع زيد از جنگ براى دخول ليل است.