گفت سوگند با خداى كه زيد از جهت خود و از جهت پدر و مادر بر تو فضيلت و رجحان است و سخنان خشونت و شمامت آميز با وى گفت و از جاى برخواسته از مسجد بيرون شد، زيد نيز از جاى به پاى برخواست. و در حال روانه شام گشت.
و هشام او را اذن دخول نمى داد، زيد ماجراى خود را مكتوب نموده نزد هشام مى فرستاد و هر زمان كه مكتوبى از زيد به هشام مى رسيد در ذيل آن نامه مى نوشت ارجع الى منزلك به زمين و منزل خود معاودت كن، و زيد مى فرمود: سوگند به خداى هرگز نزد پسر حارث مراجعت نكنم پس از چندى كه در شام اقامت نموده روزى هشام او را اذن دخول داده در آن روز هشام در غرفه بلند نشسته بود و با خادمى مقرّر داشت كه چون زيد خواهد از درجات غرفه صعود كند از عقب زيد آمده گوش فرا ده كه زيد چه سخن مى گويد. زيد هنگام صعود در بعضى از درجات توقف كرده گفت: و اللّه زندگانى كه با او مذلت و خوارى است دوست ندارم. خادم، اين كلام استماع كرده هشام را از آن اخبار داد. هشام بدانست كه او را داعيه خروج بر سر است.
زيد بر غرفه صعود كرده نزد هشام بنشست از هر جا سخن به ميان آمد تا آن كه هشام وى را گفت: انت زيد المؤمّل فى الخلافة ما انت و الخلافة لا ام لك و انت ابن امّه. يعنى تويى كه در خاطر خودم [ت] خيال خلافت دارى و حال آن كه مادر تو كنيزى است؟!! زيد گفت: پست رتبت مادران، موجب پستى قدر فرزندان نمى شود اگر چنين بود بايست كه پستى رتبه مادر اسماعيل موجب انحطاط قدر اسماعيل شدى و خداى تعالى او را پيغمبر نساختى، مانند سيّد اولين و آخرين را از نسل او نيافريدى. و مرا با اين كه جدّم رسول اللّه و پدرم على بن ابى طالب منقصت و عيبى نيست از اين كه مادرم كنيز است.
و بنابر روايت ابن ابى الحديد ۱ هشام وى را بگفت: ما يضع اخوك البقرة زيد؟ به
1.شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج ۳، ص ۲۸۷ ـ ۲۸۶.