مرا مپرس كه چرا كردى، تا من تو را از آن ياد كردى و ذكرى كه از آن ياد كنند، حاصل كنم. او قبول كرد هم بر شريطه اول. از آنجا برفتند.
به كنار دريا رسيدند، كشتى اى ديدند. خواستند تا در آنجا نشينند. اصحاب كشتى رها نكردند، گفتند: نبايد تا دزدان باشند! دگر باره چون نگاه كردند، گفتند: اينان سيماى اهل صلاح دارند. ايشان را در كشتى نشاندند.
بعضى دگر گفتند: صاحب كشتى خضر را شناخت تقرب كرد و ايشان را بى اجرت در كشتى نشاند.چون كشتى به ميان دريا رسيد، خضر عليه السلام تبرى داشت، لوحى از الواح كشتى بشكست، آب در كشتى آمد. موسى عليه السلام چنان ديد، صبر نداشت تا گفت: بشكستى اين كشتى تا اهل او غرق شوند.
و گفتند: كارى كرد كه ظاهرش منكر است و ما باطنش نمى دانيم. گفتند: او چند جاى كشتى را سوراخ كرد و موسى عليه السلام جامه در او مى افكند. چون چند جاى شكسته بود، باستاد و اصلاح مى كرد به خرقه و قير و آنچه آلت آن باشد.
موسى را از آن به عجب آمد كه ندانست غرض او چيست. خضر او را گفت: نگفتم تو را كه صبر ندارى و دشخوار آيد بر تو صبر كردن! موسى گفت: «لا تُؤخِذْنِي بِما نَسِيتُ»۱ ؛ مرا مؤاخذه و معاقبه مكن به آنچه فراموش كردم.
«فانطلقا»۲ ؛ از آن جا برفتند و به ساحل رسيدند و بر خشك شدند. جماعتى كودكان بازى مى كردند. آنجا خضر برفت و كودكى را از ميان ايشان بيرون آورد كه از او نكورو تر نبود در ميان ايشان بيرون آورد و او را به كناره اى برد و بيفكند و به كارد، حلق او ببريد و او را بكشت و گفتند: سر او بر ديوار مى زد تا او را بكشت و گفتند: او را لگدى بزد و بكشت.
اما بر قول آنكه گفت: غلام بالغ [بود] و كافر و راهزن و مفسد و مستحق كشتن، در آيت سؤالى نباشد و اما بر قول آن كس كه گفت: غلام نابالغ بود، جواب او از او