امامزادگان رى - صفحه 275

تا سرهاى مبارك ايشان را از شهر بيرون بردند، سپه سالار عمرسعد ـ عليه اللعنه ـ بود سرها را برداشته و منزل راه برفتن.
زهير ابن نمير كندى كه سپه سالار عمرسعد بود، روى به عمرسعد كرد و گفت: ايها الامير امروز شش ماه است كه من در اين مملكت مانده ام و خبر از خانه خود ندارم اگر صلاح مى دانيد مرا بازگردانيد آن گاه عمرسعد نحس نجس بفرمود كه براى آن حرام زاده خلعت شاهى و اسبى گران مايه آوردند آن ملعون سر فرود آورد و گفت: يا امير از اين سرهاى ابوترابيان يكى به من ده، كه ببرم و مردم من شادى كنند.
آن گاه عمرسعد فرمود: كه سر مبارك قاسم نوداماد را به آن حرامزاده دادند آن شقى روى به راه نهاد و مى راند و به هر شهر و ده كه مى رسيد، اعزاز و اكرام نموده زر و مال نثار او كردندى اما به شهر همدان و دركزين و قزوين كه رسيدند مردم آن جا پيش از همه جانثار كردند، چون به شهريار رسيدند خبر به كند و رى فرستادند تمامت بزرگان و اميران رى و خوار و ورامين و دماوند و كوه پاى ها استقبال آن حرام زاده نمودند و نثار بسيار كردند، همگى گفتند كه ارواح ابوترابيان شاد باد وصد هزار لعنت بر ابوسفيان و اولادش باد و در آن زمان طغرل ملعون حاكم رى بود بفرمود تا سر امام زاده قاسم را به ميدان بردند و چوگان زدند و شرم از خدا و مصطفى نكردند لعنت خدا بر آن منافقان باد.
بدانكه مادر ملك شاه ميران زنى بود از نسل جابر انصارى، نام وى جاريه خاتون بود و مدتى در ده، وطن ساخته بود آن حرام زادگان سر مبارك امام زاده را به خانه آن پيرزن به رسم امانت سپردند آن زن گفت: من ندانم كه اين سر از كيست به او نگفتند. روايت است كه هر روز آن سر مبارك را به جانب شهر رى بردندى و چوگان بازى كردندى، تا آن كه شب جمعه رسيد آن پيرزن در خانه رفت ديد كه خانه از نور پروردگار روشن شده، حيران بماند گفت: بار خدايا مگر اين سر يكى از اهل بيت رسول است كه سر ديگرى چنين نورانى نمى باشد، چون چنين ديد سر مبارك

صفحه از 324