القصه چون قاسم اجازت جنگ نيافت و به خيمه درآمد و به اندوه و الم سر بر زانوى غم نهاد ديد كه برادران امام تهيه اسباب جنگ مى نمودند و عازم ميدان قتال بودند، الم او زياده شد آغاز ناله و گريه نمود ناگاه به خاطرش آمد كه پدر بزرگوارش تعويذى به بازوى قاسم بسته بود و به او وصيت نموده كه؛ اى قاسم در وقتى كه الم و مصيبت بى نهايت و درد و محنت، بى حد و غايت بر تو غلبه كند، اين تعويذ را باز كن و بخوان و به آنچه نوشته عمل كن.
قاسم گفت: تا من خود را شناخته ام به اين چنين مصيبت و الم گرفتار نشده ام و بعد از اين هم اگر حيات من باقى باشد به چنين محنت و غمى مبتلا نخواهم شد، پس گويا اين زمان وقت باز كردن تعويذ است. پس آن تعويذ را از بازو گشود و چون آن را ملاحظه نمود ديد حضرت امام حسن عليه السلام به خط مبارك خود نوشته است كه؛ اى قاسم اى نور ديده و اى فرزند پسنديده وصيّت مى كنم تو را كه چون برادرم حسين را در دشت كربلا بى كس و تنها بينى و او را اسير كوفيان بى وفا و شاميان بى شرم و حيا، بيابى زينهار كه سر خود را در قدم او اندازى و جان خود را در راه او دربازى و هرچند عمّت تو را ممانعت نمايد بايد تو در الحاح افزايى و مبالغه نمايى تا اجازت يابى و خون خود را در راه او بريزى. اى قاسم اى عزيز پدر:
مباد صبر كنى زانكه صبر جايز نيستكسى كه كشته نشد روز حشر فايز نيست
پس قاسم چون بر مضمون نامه پدر مطلع شد با فرح و انبساط از جاى جست و به خدمت عم بزرگوار آمده و آن نامه پدر را كه رقم شهادت آن معصوم بود به دست عم خود داد. سرور شهيدان و امام غريبان چون اين وصيت نامه را خوانده آه سوزناك از نهاد بركشيد و زارزار بناليد و اشك حسرت از ديدگان باريد و به آواز حزين گفت: اى جان عم اين وصيتى است كه برادرم با تو كرده درباره من مى خواهى به عمل آورى، مرا نيز درباره تو وصيّتى است مى خواهم آن را به جا آورم. و وصيت او به من آن است