به ميدان مى برم از شوق سربازى ، سر خود را تو هم آماده كن ـ اى عشق ـ ، كم كم ، خنجر خود را
مرا گر آرزويى هست ، باور كن بجز اين نيست كه در تن پوشى از شمشير ، بينم پيكر خود را
هواى پَر زدن از عالم خاكى به سر دارم خوشا روزى كه بينم بى قفس ، بال و پَر خود را!
ز دل ، تاريكىِ باد خزان تا پرده بردارم به روى دست مى گيرم ، گلِ نيلوفر خود را
چه خواهد كرد فردا ، آتش افروزِ قنارى سوز به دل ها گر بپاشم اندكى خاكستر خود را
من از ايمان خود ، يك ذرّه حتّى بر نمى گردم تلاوت مى كنم در گوش نِى هم باور خود را.[۱]
[۱]دانش نامه شعر عاشورايى : ج ۲ ص ۱۵۱۹ ـ ۱۵۲۰ .