بودش به گاهواره، يكى دُرّ شاهوار دُرّى به چشم ، خُرد و به قيمت ، بزرگوار
چون شمع صبح ، ديده اش از گريه ، بى فروغ جسمش چو ماهِ يك شبه ، از تشنگى نَزار
بى شير مانده مادر و كودك ، لبش خموش پژمرده گشته شاخ گُل و خشك ، چشمه سار
شد سوى خيمه ، طفل گران مايه برگرفت آمد به دشت و گفت بدان قومِ نابه كار
تيرى زدند بر گلوى اصغر ، اى دريغ! نوشيد آب از دَم پيكان آبدار
خون مى سِتُرد از گلوى طفل نازنين مى كرد عاشقانه به سوى سَما ، نثار
يك قطره خون به سوى زمين، بازپس نگشت شه زاده در كنار پدر، جان سپرد، زار.[۱]