ابو عبد اللَّه احمد بن محمّد بن عيّاش جوهرى (م۴۰۱ ق) ، مؤلّف كتاب مقتضب الأثر : شيخ طوسى ، او را در كتاب رجالش از جمله كسانى شمرده كه از ائمّه عليهم السلام روايت ندارند . فردى پُرروايت است ؛ امّا در آخر عمرش اختلال حواس پيدا كرد . شيخ طوسى در الفهرست از او ياد كرده است . پدر و جدّش دو چهره سرشناس بغداد بودند (ر. ك : الفهرست ، طوسى : ص ۷۹ ش ۹۹ ، رجال النجاشى : ج ۱ ص ۲۲۵ ش ۳۰۵ ، رجال الطوسى : ص ۴۱۳ ش ۵۹۸۳) .
الغيبة للطوسي:أخبَرَني جَماعَةٌ ، عَن أبي عَبدِ اللَّهِ أحمَدَ بنِ مُحَمَّدِ بنِ عَيّاشٍ ، عَن أبي غالِبٍ الزُّرارِيِّ ، قالَ : قَدِمتُ مِنَ الكوفَةِ وأَنَا شابٌّ إحدى قَدَماتي ، ومَعِيَ رَجُلٌ مِن إخوانِنا - قَد ذَهَبَ عَلى أبي عَبدِ اللَّهِ اسمُهُ - ، وذلِكَ فى أيّامِ الشَّيخِ أبِي القاسِمِ الحُسَينِ بنِ روحٍ رَحِمَهُ اللَّهُ وَاستِتارِهِ ونَصبِهِ أبا جَعفَرٍ مُحَمَّدَ بنَ عَلِيٍّ المَعروفَ بِالشَّلمَغانِيِّ ، وكانَ مُستَقيماً لَم يَظهَر مِنه ما ظَهَرَ مِنهُ مِنَ الكُفرِ وَالإِلحادِ ، وكانَ النّاسُ يَقصِدونَهُ ويَلقَونَهُ لِأَ نَّهُ كانَ صاحِبَ الشَّيخِ أبِي القاسِمِ الحُسَينِ بنِ روحٍ ، سَفيراً بَينَهُم وبَينَهُ في حَوائِجِهِم ومُهِمّاتِهِم .
فَقالَ لي صاحِبي : هَل لَكَ أن تَلقى أبا جَعفَرٍ وتُحدِثَ بِهِ عَهداً ، فَإِنَّهُ المَنصوبُ اليَومَ لِهذِهِ الطّائِفَةِ ، فَإِنّي اُريدُ أن أسأَلَهُ شَيئاً مِنَ الدُّعاءِ يَكتُبُ بِهِ إلَى النّاحِيَةِ ، قالَ : فَقُلتُ لَهُ : نَعَم . فَدَخَلنا إلَيهِ فَرَأَينا عِندَهُ جَماعَةً مِن أصحابِنا فَسَلَّمنا عَلَيهِ وجَلَسنا ، فَأَقبَلَ عَلى صاحِبي فَقالَ : مَن هذَا الفَتى مَعَكَ ؟ فَقالَ لَهُ : رَجُلٌ مِن آلِ زُرارَةَ بنِ أعيَنَ ، فَأَقبَلَ عَلَيَّ فَقالَ : مِن أيِّ زُرارَةَ أنتَ ؟ فَقُلتُ : يا سَيِّدي ، أنَا مِن وُلدِ بُكَيرِ بنِ أعيَنَ أخي زُرارَةَ ، فَقالَ : أهلُ بَيتٍ جَليلٍ عَظيمِ القَدرِ في هذَا الأَمرِ ، فَأَقبَلَ عَلَيهِ صاحِبي ، فَقالَ لَهُ : يا سَيِّدَنا ، اُريدُ المُكاتَبَةَ في شَيءٍ مِنَ الدُّعاءِ ، فَقالَ : نَعَم .
قالَ : فَلَمّا سَمِعتُ هذَا اعتَقَدتُ أن أسأَلَ أنَا أيضاً مِثلَ ذلِكَ ، وكُنتُ اعتَقَدتُ في نَفسي ما لَم اُبدِهِ لِأَحَدٍ مِن خَلقِ اللَّهِ حالَ والِدَةِ أبِي العَبّاسِ ابني ، وكانَت كَثيرَةَ الخِلافِ وَالغَضَبِ عَلَيَّ ، وكانَت مِنّي بِمَنزِلَةٍ ، فَقُلتُ في نَفسي : أسأَلُ الدُّعاءَ لي في أمرٍ قَد أهَمَّني ولا اُسَمّيهِ ، فَقُلتُ : أطالَ اللَّهُ بَقاءَ سَيِّدِنا وأَنَا أسأَلُ حاجَةً ، قالَ : وما هِيَ ؟ قُلتُ : الدُّعاءُ لي بِالفَرَجِ مِن أمرٍ قَد أهَمَّني ، قالَ : فَأَخَذَ دَرجاً بَينَ يَدَيهِ كانَ أثبَتَ فيهِ حاجَةَ الرَّجُلِ ، فَكَتَبَ : وَالزُّرارِيُّ يَسأَلُ الدُّعاءَ لَهُ في أمرٍ قَد أهَمَّهُ ، قالَ : ثُمَّ طَواهُ . فَقُمنا وَانصَرَفنا .
فَلَمّا كانَ بَعدَ أيّامٍ قالَ لي صاحِبي : ألا نَعودُ إلى أبي جَعفَرٍ فَنَسأَلَهُ عَن حَوائِجِنَا الَّتي كُنّا سَأَلناهُ ؟ فَمَضَيتُ مَعَهُ ودَخَلنا عَلَيهِ ، فَحينَ جَلَسنا عِندَهُ أخرَجَ الدَّرجَ ، وفيهِ مَسائِلُ كَثيرَةٌ قَد اُجيبَ في تَضاعيفِها ، فَأَقبَلَ عَلى صاحِبي فَقَرَأَ عَلَيهِ جَوابَ ما سَأَلَ ، ثُمَّ أقبَلَ عَلَيَّ وهُوَ يَقرَأُ فَقالَ : وأَمَّا الزُّرارِيُّ وحالُ الزَّوجِ وَالزَّوجَةِ فَأَصلَحَ اللَّهُ ذاتَ بَينِهِما ، قالَ فَوَرَدَ عَلَيَّ أمرٌ عَظيمٌ ، وقُمنا فَانصَرَفتُ ، فَقالَ لي : قَد وَرَدَ عَلَيكَ هذَا الأَمرُ ! فَقُلتُ : أعجَبُ مِنهُ ، قالَ : مِثلُ أيِّ شَيءٍ ؟ فَقُلتُ : لِأَ نَّهُ سِرٌّ لَم يَعلَمهُ إلَّا اللَّهُ تَعالى وغَيري فَقَد أخبَرَني بِهِ ، فَقالَ : أتَشُكُّ في أمرِ النّاحِيَةِ ؟ أخبِرنِي الآنَ ما هُوَ ؟ فَأَخبَرتُهُ فَعَجِبَ مِنهُ .
ثُمَّ قَضى أن عُدنا إلَى الكوفَةِ ، فَدَخَلتُ داري ، وكانَت اُمُّ أبِي العَبّاسِ مُغاضِبَةً لي في مَنزِلِ أهلِها ، فَجاءَت إلَيَّ فَاستَرضَتني وَاعتَذَرَت ووافَقَتني ولَم تُخالِفني حَتّى فَرَّقَ المَوتُ بَينَنا .
الغيبة ، طوسى-به نقل از ابو عبد اللَّه احمد بن محمّد بن عيّاش-: ابو غالب زرارى گفت : در روزگار جوانى و در يكى از سفرهايم به كوفه، مردى از برادران همكيشم - كه نامش را ابو عبد اللَّه (راوى) فراموش كرده است - با من بود. در آن وقت، شيخ ابو القاسم حسين بن روح - خدا رحمتش كند - نايب امام ، ولى پنهان بود و ابو جعفر محمّد بن على، مشهور به شلمغانى ، را نماينده خود نموده بود و در آن زمان هنوز كژروى و كفرى از شلمغانى بروز نيافته بود و در راه راست و درست بود و مردم به سوى او مىآمدند و با وى ديدار مىكردند؛ زيرا همراه و نماينده شيخ ابو القاسم حسين بن روح و واسطه شيعيان و او در كارهاى مهم و ديگر خواستههايشان بود.
همسفرم به من گفت: آيا مىخواهى ابو جعفر شلمغانى را ببينى و با وى تجديد عهد كنى؟ اكنون او براى طايفه شيعه نصب شده است و من مىخواهم برايم به حجّت عليه السلام بنويسد تا برايم دعايى كند. به او گفتم: باشد! بر شلمغانى وارد شديم و گروهى از يارانمان را نزد او ديديم. بر او سلام داديم و نشستيم. او رو به همسفرم كرد و گفت: اين جوان همراهت كيست؟ وى گفت: مردى از خاندان زرارة بن اَعيَن. شلمغانى رو به من گفت: از كدام تيره هستى؟ گفتم: سَرورم ! از نسل بكير بن اعين، برادر زراره. شلمغانى گفت: خاندانى جليل و با جايگاهى والا در اين امر (ولايت)! سپس همراهم به او روى كرد و گفت: سَرور ما ! مىخواهم نامهاى بنويسى و دعايى برايم بگيرى. گفت: باشد.
ابو غالب زرارى گفت : هنگامى كه اين را شنيدم، با خود گفتم: من نيز چنين درخواستى بكنم؛ و پيش خود ، چيزى را نيّت كردم كه براى هيچ يك از آفريدگان خدا آشكار نكرده بودم و آن ، حال [همسرم] مادر پسرم ابو العبّاس بود كه با من اختلاف فراوان داشت و بر من خشم مىگرفت ؛ ولى در دلم جاى داشت و او را دوست داشتم، و با خود گفتم: دعا را در باره امرى كه انديشناكم كرده ، مىخواهم؛ امّا آن را نمىگويم. پس گفتم: خداوند ، عمر سَرورمان را دراز گرداند ! من نيز حاجتى دارم. گفت: چيست؟ گفتم: مىخواهم برايم دعايى كند تا گره از امرى كه انديشناكم كرده، باز شود.
شلمغانى كاغذى را كه درخواست آن مردِ همراهم را در آن نوشته بود ، از پيش رويش برداشت و نوشت: و زرارى نيز خواستار دعا براى كارى است كه انديشناكش كرده است . سپس آن را تا كرد، و ما برخاستيم و باز گشتيم .
چند روز بعد، همراهم گفت: آيا نزد ابو جعفر شلمغانى باز نگرديم تا از حاجتهايى كه درخواست كردهايم ، سراغ بگيريم؟ با او روانه شدم و بر شلمغانى وارد شديم و هنگامى كه نزدش نشستيم، كاغذ را بيرون آورد. در آن ، سؤالهاى فراوانى بود كه جوابها لا به لاى آنها نوشته شده بودند. شلمغانى رو به همراهم كرد و پاسخ سؤالش را برايش خواند . سپس به من رو كرد و چون پاسخ را چنين خواند: «و امّا زرارى و حال زن و شوهر، خداوند ، ميان آن دو را اصلاح كرد»، بسيار دگرگون شدم و برخاستيم و باز گشتم. همراهم گفت: اين امر ، تو را دگرگون كرد؟! گفتم: شگفتتر از اين حرفه است. گفت: براى چه؟ گفتم: چون آن ، رازى بود كه جز خداى متعال و من نمىدانستيم؛ ولى او از آن ، خبر داد. گفت: مگر در باره ناحيه [و درگاه امام زمان عليه السلام ] شك دارى؟ حال به من بگو كه چه بوده است؟ و چون باخبرش كردم، او هم به شگفت آمد.
سپس چنين شد كه به كوفه باز گشتيم و به خانهام وارد شدم و مادر ابو العبّاس (همسرم) كه ناراحت و در خانه پدرش بود ، نزد من آمد و عذرخواهى كرد و رضايتم را جلب كرد و با من سازگار بود و مخالفت نكرد تا آن كه مرگ ، ميان ما جدايى انداخت.[۱]
[۱]
الغيبة ، طوسى : ص ۳۰۲ ح ۲۵۶ ، بحار الأنوار : ج ۵۱ ص ۳۲۰ ح ۴۲ .