آية اللَّه شيخ عبد الكريم حائرى يزدى

آية اللَّه شيخ عبد الكريم حائرى يزدى

از مراجع تقلید و مؤسس حوزه علمیه قم

آية اللَّه حاج شيخ عبد الكريم حائرى يزدى : در سال ۱۲۶۷ق (۱۲۳۸ش) در روستاى مهرجرد ميبد يزد به دنيا آمد. تحصيلاتش را در اردكان آغاز كرد؛ امّا بعد از چندى، براى ادامه تحصيل به عراق رفت. وى دوازده سال در سامرّا به تحصيل پرداخت و در اين مدّت، از درس فقيهانى چون: سيّد محمّد فشاركى و شيخ فضل اللَّه نورى سود برد و پس از رحلت ميرزاى شيرازى، به نجف و پس از مدّت كوتاهى از آن جا به كربلا رفت. آية اللَّه حائرى به دعوت مردم سلطان‏آباد (اراك فعلى)، به ايران باز گشت و به مدّت هشت سال در حوزه آن ، تدريس كرد. ايشان در سال ۱۳۰۱ش ، به اصرار علماى قم در اين شهر ساكن گرديد و حوزه علميّه قم را احيا نمود. او از ۱۳۰۱ش ، تا سال ۱۳۱۵ رياست تامّه و مرجعيت كامل شيعيان را برعهده داشت. وى مردى خردمند و اهل كياست بود. كتاب‏هاى الصلاة و درر الفوائد فى الاُصول، از آثار ايشان است. آيةاللَّه حائرى در۸۴ سالگى، در هفدهم ذى قعده ۱۳۵۵ق (۱۳۱۵ش) در گذشت و در حرم حضرت معصومه عليها السلام به خاك سپرده شد (آية اللَّه مؤسّس ، على كريمى جهرمى ، أعيان الشيعة: ج ۸ ص ۴۲).

دكتر عبد الحسين تبريزى (لقمان الملك) در نامه‏اى به درخواست آية اللَّه شيخ عبد الكريم حائرى در باره شفا يافتن بيمارى به اعجاز امام عصر - أرواحنا له الفداء - خطاب به ايشان نوشته است:

«تقديم حضور مبارك حضرت مستطاب حجّة الإسلام آية اللَّه فى الأرضين، آقاى حاج شيخ عبد الكريم آقا مجتهد - أدام اللَّه ظلّه على رؤوس المسلين - . بسم اللَّه الرحمن الرحيم. الحمد للَّه ربّ العالمين و الصلاة على أشرف خلقه محمّد المصطفى و أفضل السلام على حججه و مظاهر قدرته الأئمّة الطاهرين و اللعنة على أعدائهم و المنكرين لفضائلهم و الشاكّين فى مقاماتهم العالية الشامخة.

شرح اعجازى كه راجع به يك نفر مريضه محترمه ظهور نمود، به قرار ذيل است: اين مخدّره، تقريباً بين ۴۵ و ۴۶ سن دارد و متجاوز از يك سال بود مبتلا به مرض رَحِم بود كه خود بنده، مشغول معالجه بودم و روز به روز، درد و ورم شدّت مى‏نمود. با شَور با آقاى دكتر سيّد ابو القاسم قوام، رئيس صحّيه شرق، مشار إليها را به مريض‏خانه امريكايى‏ها فرستاده، در توصيه بنده به رئيس مريض‏خانه نوشتم كه مادام كپى و خانم‏هاى طبيبه، معاينه نموده، تشخيص مرض را بنويسند.

ايشان پس از معاينه نوشته بودند: رَحِم، زخم است و محتاج به عمل جرّاحى است و چند دفعه مشار إليها به آن جا رفته و همين طور تشخيص داده بودند و مريضه، راضى به عمل نشده بود. بعد از آن، مشار إليها را براى تكميل تشخيص فرستادم نزد مادام اخابوف روسى. ايشان هم، هم‏عقيده شده بودند و باز هم براى اطمينان خاطر و تحقّق تشخيص، نزد پروفسور اكوبيانس و مادام اكوبيانس فرستاديم.

ايشان پس از يك ماه تقريباً معاينه و معالجه، به بنده نوشته بودند كه اين مرض، سرطان است و قابل معالجه نيست. خوب است برود تهران، شايد با وسايل قوّه برقى و الكتريكى، نتيجه گرفته بشود. چنان كه آقاى دكتر ابو القاسم خان و خود بنده در اوّل، همين تشخيص سرطان را داده بوديم، مشار إليها، علاوه بر اين كه حاضر به رفتن تهران نبود، مزاجاً به قدرى عليل و لاغر شده بود كه ممكن بود در دو فرسخ حركت، تلف بشود. در اين هنگام، زير شكم، كاملاً متورّم شده و يك غدّه در زير شكم در محلّ رَحزم، تقريباً به حجم يك انار بزرگ به نظر آمد كه غالباً سبب فشار مثانه و حبس البول مى‏شد و بعد پستان‏ها متورّم و صلب شده، خواب و خوراك به كلّى از مريضه سلب شده. ناچار بودم براى مختصر تخفيف درد، روزى دو دانه آمپول دو سانتى كنين مرفين، تزريق مى‏نمودم كه اخيراً آن هم بى‏فايده و بى‏اثر ماند، تا يك شب به كلّى مستأصل شده، مقدار زيادى ترياك خورده بود كه خود را تلف نمايد. بنده را خبر دادند كه جلوگيرى از خطر ترياك، به عمل گرديد. چون چند سال بود كه اين خانواده - كه از محترمين و معروفين اين شهر هستند - ، با بنده مربوط و طرف مراجعه بودند، خيلى اهتمام داشتم؛ بلكه فكرى جهت اين بيچاره كه فوق العاده رقّت‏آور بود، بشود و از هر جهت مأيوس بودم؛ زيرا يقين داشتم سرطان، شعب و ريشه‏هاى خود را به خارج رَحِم و مبيضه‏ها دوانيده و مزاج هم به كلّى، قواى خود را از دست داده است. براى قطع خيال مشار إليها قرار گذاشتم آقاى دكتر معاضد، رئيس بيمارستان رضوى - كه متخصّص در جرّاحى است - هم معاينه نمايند.

ايشان پس از معاينه به بنده گفتند: چاره منحصر به فرد به نظر من، خارج كردن تمام رحم است. من هم به مشار إليها گفتم كه: شما اگر حاضر به عمل جرّاحى هستيد، چاره منحصر است؛ و الّا بايد همين طور بمانيد. گفت: بسيار خوب. اگر در عمل مُردم، كه نعم المطلوب و اگر هم نمردم، شايد چاره‏اى شود؛ تصميم براى عمل گرفت. و همان روز كه اواخر ربيع الثانى سنه ۱۳۵۳ بود و روز چهارشنبه يا يك هفته ديگر، بنده ملاقات ننمودم، يعنى از عيادتش خجالت مى‏كشيدم. خودش هم از خواستن من خجالت مى‏كشيد.

پس از يك هفته ديدم با كمال خوبى، آمد مطب بنده و اظهار خوش‏وقتى مى‏نمود. قضيّه را پرسيدم. گفت: بلى. شما كه به من آخرين اخطار را نموده و عقيده دكتر معاضد را گفتيد، با اشكِ ريزان و قلب بسيار شكسته، از همه جا مأيوس گفتم: يا على بن موسى! تا كِى من خانه دكترها بروم و بالأخره مأيوس شوم؟! رفتم و يك هفته شروع به روضه‏خوانى و متوسّل به حضرت موسى بن جعفر - أرواح و العالمين فداه - شدم. شب هشتم (شب شنبه) در خواب ديدم يك نفر از دوستان زنانه‏ام - كه شوهرش سيّد و از خدّام آستانه قدس رضوى است - ، يك قدرى خاك آورد، به من داد كه: آقا (يعنى شوهرم) گفت: اين خاك را من از ميان ضريح مقدّس آورده‏ام، خانم بمالند به شكمش. من هم در خواب ماليدم و بعد ديدم دخترم به عجله آمد كه : خانم! برخيز! دكتر سواره آمده دم در (يعنى بنده) و مى‏گويد : به خانم بگوييد بيايد برويم نزد دكتر بزرگ. من هم با تعجيل بيرون آمده، ديدم شما سوار اسب قرمز بلندى هستيد . گفتيد: بياييد برويم. من هم به راه افتادم تا رسيديم به يك ميدان محصورى. ديدم يك نفر بزرگوار ايستاده و جمعيتى كثير در پشت سرش. من او را نمى‏شناختم؛ امّا رسيده، دستش را گرفتم و گفتم: يا حجّة بن الحسن! به داد من برس! اوّل با حالت عتاب به من فرمود كه: «به شما گفت: پيش فلان دكتر برويد؟».

يكى از دكترها را اسم بردند (بنده نمى‏خواهم اسم ببرم). بعد افتادم به قدم‏هايش . باز گفتم: به داد من برس!

ثانياً فرمود كه: «به شما گفت: نزد فلان دكتر برويد؟».

استغاثه كردم . فرمود: «برخيز! تو خوب شدى و مرضى ندارى».

از خواب ، بيدار شدم . آمدم اثرى از مرض نمانده است.

بنده تا دو هفته از نشر اين قضيّه عجيب براى اطمينان كامل، از عود مرض، خوددارى نمودم و بعد، از پروفسور (اكوبيانس) تصديق كتبى گرفتم كه اگر همين مرض بدون وسايل طبّى و جرّاحى بهبودى حاصل نمايد، به كلّى خارج از قانون طبيعت است و آقاى دكتر معاضد هم نوشت كه چاره منحصر به فرد اين مرض را در خارج كردن تمام رَحِم مى‏دانستم و حالا چهار ماه است تقريباً به هيچ وجه از مرض مزبور، اثرى نيست.

پس از اين قضيّه، مادام (اكوبيانس) باز مريضه را معاينه كامل نمود، اثرى در رحم و پستان‏ها نديده است. از همان ساعت، خواب و خوراك مريضه به حال صحّت برگشته و از سابق، سوء هضمى مزمن داشت، آن هم رفع شده است . الأقلّ العاصى دكتر عبد الحسين تبريزى لقمان الملك».[۱]


[۱] الكلام يجرّ الكلام: ج ۱ ص ۱۳۸. نيز، ر.ك: سرّ دلبران: ص ۱۵۴.