مى كند و از «اصل», نامى نمى برد.
سوم آنكه با پژوهش درباره احوال كسانى كه در كتب رجالى به عنوان صاحب «اصل» معرّفى شده اند, به عدم توثيق يا ضعف بسيارى از آنها پى مى بريم كه از آن جمله مى توانيم از حسن بن صالح بن حيّ, حسن رباطى, سعيد اعرج, على بن ابى حمزه, سفيان بن صالح, احمد بن حسين مفلّس, على بن بُزرج, شهاب بن عبد ربّه, عبداللّه بن سليمان, سعدان بن مسلم, زيد زرّاد, زيد نرسى, ابراهيم بن عمر يمانى و ابراهيم بن يحيى ياد نماييم.
چهارم آنكه در ميان تعابير رجاليان به عباراتى برخورد مى كنيم كه با معتمد بودن «اصل», منافات دارد; مثل آنكه شيخ طوسى(ره) درباره احمد بن عمر حلاّل مى گويد:
إنّه كوفيّ رديّ الأصل ثقة.
كه اگر اصل به معناى «كتاب معتمد» باشد, عبارت «رديّ الأصل» از تناقض درونى برخوردار مى شود.
يا آنكه شيخ درباره عمّار ساباطى مى گويد: «أصله معتمد عليه», كه اگر «اصل» به معناى «كتاب معتمد» باشد, ذكر «معتمد» در اين جمله لغو به حساب مى آيد.
پنجم آنكه در ميان عبارات متأخّران نيز به مواردى برخورد مى كنيم كه از عدم تلقّى آنها از «اصل» به عنوان «كتاب معتمد» حكايت مى كند. به عنوان مثال, مى توانيم عبارت شيخ بهايى در «مشرق الشمسين» را شاهد بياوريم كه درباره اسباب صحّت حديث در نزد قدما مى گويد:
منها وجوده فى كثير من الأصول الاربعمأة المشهورة أو تكرّره فى أصل أو أصلين منها بأسانيد مختلفة متعدّدة, أو وجوده فى أصل رجل واحد من أصحاب الاجماع. ۱
در حالى كه اگر اصل به معناى كتاب معتمد بود, وجود روايتى تنها در يك «اصل», براى حكم به صحّت آن, كفايت مى كرد.
1.كتاب الطهارة, ج۳, ص۲۵۸ـ۲۶۱ (با تلخيص و تصرّف).