احادیث داستانی خداشناسی در مناظره با ملحد

یکی از مناظرات امام صادق(ع)

التوحید ـ به نقل از علی بن منصور ـ:

هِشام بن حَکم به من گفت: به گوش مُلحدی در مصر رسید که امام صادق(ع) دارای علم فراوانی است. به سوی مدینه ره سپار شد تا با ایشان مناظره کند؛ امّا به ایشان بر نخورْد. به او گفته شد: ایشان در مکه است. آن ملحد به سوی مکه روانه شد و در حالی که ما با امام صادق(ع) در حال طواف بودیم، چنان به ما نزدیک شد که شانه او به شانه امام صادق(ع) خورد. امام(ع) به او فرمود: «نام تو چیست؟».

گفت: نام من، عبد الملک (بنده پادشاه) است.

فرمود: «کنیه تو چیست؟». گفت: ابو عبد اللّه.

فرمود: «آن پادشاهی که تو بنده او هستی، کیست؟ آیا از پادشاهان آسمان است، یا از پادشاهان زمین؟ و به من بگو که پسرت، بنده خدای آسمان است، یا بنده خدای زمین؟».

آن مرد، خاموش ماند.

امام صادق(ع) فرمود: «هر چه برای مناظره می خواهی، بگو».

من به آن ملحد گفتم: آیا پاسخ ایشان را نمی دهی؟ او سخن مرا زشت شمرد.

امام صادق(ع) فرمود: «هر گاه از طوافْ فارغ شدم، نزد ما بیا». هنگامی که امام صادق(ع) از طوافْ فارغ شد، آن ملحد آمد و نزد ایشان نشست، در حالی که ما نزد او حاضر بودیم. به ملحد فرمود: «آیا می دانی زمین، زیر و بالایی دارد؟».

گفت: آری.

فرمود: «آیا زیر آن رفته ای؟».

گفت: نه.

فرمود: «می دانی زیرِ زمین چیست؟».

گفت: نه؛ امّا به گمانم زیر آن چیزی نیست.

امام صادق(ع) فرمود: «مادام که یقین نداری، گمان، ناتوان است [و راه به جایی نمی برد]. آیا به آسمان، بالا رفته ای؟».

گفت: نه.

فرمود: «آیا می دانی بالای آسمان چیست؟».

گفت: نه.

فرمود: «آیا به مشرق و مغرب رفته ای تا پشت آنها را ببینی؟».

گفت: نه.

فرمود: «شگفت است از تو! نه به مشرق رفته ای و نه به مغرب، و نه زیرِ زمین رفته ای و نه به بالای آسمان، عروج نموده ای و از آن جا خبری نداری تا بدانی پشت آنها چیست. با این حال، منکر چیزی هستی که در میان آنهاست! آیا عاقل، چیزی را که نمی داند، انکار می کند؟».

ملحد گفت: هیچ کس جز تو این حرف را به من نگفته است.

امام صادق(ع) فرمود: «تو نسبت به این امر، تردید داری که شاید درست یا نادرست باشد!».

ملحد گفت: شاید همین باشد.

امام صادق(ع) فرمود: «آن که نمی داند، بر آن که می داند، حجّتی ندارد. بنا بر این، جاهل بر عالم، حجّتی ندارد.

ای برادر مصری! سخنم را در یاب! ما هرگز در باره خداوند، تردید نمی کنیم. آیا نمی بینی خورشید و ماه و شب و روز، سر بر می آورند و اشتباه نمی کنند و می روند و باز می گردند و ناگزیرند و مکانی جز مکانشان برای آنها نیست؟ اگر می توانستند که بروند و بر نگردند، پس چرا بر می گردند؟ و اگر ناگزیر نیستند، چرا شب، روز و روز، شب نمی شود؟ به خدا سوگند ـ ای برادر مصری ـ تا زمانی که هستند، ناگزیرند، و آن که آنان را به ناگزیر می گردانَد، استوارتر و بزرگ تر از خود آنهاست».

ملحد گفت: راست گفتی.

آن گاه امام صادق(ع) فرمود: «ای برادر مصری! آن [دهر] که شماها به وی اعتقاد دارید و در پندارتان به [خالقیت] وی گمان می برید، اگر [این دَهرْ] آنها (خورشید و ماه و شب و روز) را می بَرَد، پس چرا آنها را باز نمی گرداند؟ و اگر [این دَهرْ] آنها را باز می گرداند، پس چرا آنها را نمی بَرد؟! جملگی ناگزیرند.

ای برادر مصری! آسمان، برافراشته و زمین، در زیر [آن]، گسترده است. چرا آسمان بر زمین، سقوط نمی کند؟ وچرا زمین، [بارهای] بیش از طاقتش را سرریز نمی کند؟ در حالی که [زمین و آسمانْ] نه خود، نگه دارنده ای دارند و نه کسانی که بر روی آنها هستند؟».

ملحد گفت: سوگند به خدا، پروردگار و سَرورشان آنها را نگاه می دارد!

بدین ترتیب، آن مرد ملحد، به دست امام صادق(ع) ایمان آورد.

حُمران بن اَعین به ایشان گفت: فدایت شوم! اگر ملحدان به دست شما ایمان می آورند، کافران نیز به دست جدّ شما ایمان آورده اند.

آن مؤمن که به دست امام صادق(ع) ایمان آورد، گفت: مرا از زمره شاگردانت قرار ده.

امام(ع) به هشام بن حکم فرمود: «او نزد تو باشد و به او دانش بیاموز».

هشام به او علم آموخت و آن شخص، معلّم مردم مصر و شام شد و پاک مردی شد، تا بدان جا که امام صادق(ع) از او راضی گردید.

التّوحید عن علی بن منصور:

قالَ لی هِشامُ بنُ الحَکمِ: کانَ زِندیقٌ بِمِصرَ یبلُغُهُ عَن أبی عَبدِ اللّهِ(ع) عِلمٌ، فَخَرَجَ إلَی المَدینَةِ لِیناظِرَهُ فَلَم یصادِفهُ بِها، فَقیلَ لَهُ: هُوَ بِمَکةَ. فَخَرَجَ الزِّندیقُ إلی مَکةَ ونَحنُ مَعَ أبی عَبدِ اللّهِ(ع)، فَقارَبَنَا الزِّندیقُ ـ ونَحنُ مَعَ أبی عَبدِ اللّهِ(ع) فِی الطَّوافِ ـ فَضَرَبَ کتِفُهُ کتِفَ أبی عَبدِ اللّهِ(ع).

فَقالَ لَهُ أبو عَبدِ اللّهِ جَعفرٌ(ع): مَا اسمُک؟ قالَ: اِسمی عَبدُ المَلِک. قالَ: فَما کنیتُک؟ قالَ: أبو عَبدِ اللّهِ. قالَ: فَمَنِ المَلِک الَّذی أنتَ لَهُ عَبدٌ؛ أمِن مُلوک السَّماءِ أم مِن مُلوک الأَرضِ؟ وأَخبِرنی عَنِ ابنِک؛ أعَبدُ إلهِ السَّماءِ أم عَبدُ إلهِ الأَرضِ؟ فَسَکتَ. فَقالَ أبو عَبدِ اللّهِ(ع): قُل ما شِئتَ تُخصَمُ.

قالَ هِشامُ بنُ الحَکمِ: قُلتُ لِلزِّندیقِ: أما تَرُدُّ عَلَیهِ؟ فَقَبَّحَ قَولی. فَقالَ لَهُ أبو عَبدِ اللّهِ(ع): إذا فَرَغتُ مِنَ الطَّوافِ فَأتِنا.

فَلَمّا فَرَغَ أبو عَبدِ اللّهِ(ع) أتاهُ الزِّندیقُ، فَقَعَدَ بَینَ یدَیهِ ونَحنُ مُجتَمِعونَ عِندَهُ، فَقالَ لِلزِّندیقِ: أتَعلَمُ أنَّ لِلأَرضِ تَحتا وفَوقا؟ قالَ: نَعَم. قالَ: فَدَخَلتَ تَحتَها؟ قالَ: لا. قالَ: فَما یدریک بِما تَحتَها؟ قالَ: لا أدری، إلّا أنّی أظُنُّ أن لَیسَ تَحتَها شَیءٌ. قالَ أبو عَبدِ اللّهِ(ع): فَالظَّنُّ عَجزٌ ما لَم تَستَیقِن.

قالَ أبو عَبدِ اللّهِ: فَصَعِدتَ السَّماءَ؟ قالَ: لا. قالَ: فَتَدری ما فیها؟ قالَ: لا. قالَ: فَأَتَیتَ المَشرِقَ وَالمَغرِبَ فَنَظَرتَ ما خَلفَهُما؟ قالَ: لا. قالَ: فَعَجَباً لَک! لَم تَبلُغِ المَشرِقَ، ولَم تَبلُغِ المَغرِبَ، ولَم تَنزِل تَحتَ الأَرضِ، ولَم تَصعَدِ السَّماءَ، ولَم تَخبُر هُنالِک فَتَعرِفَ ما خَلفَهُنَّ، وأَنتَ جاحِدٌ ما فیهِنَّ! وهَل یجحَدُ العاقِلُ ما لا یعرِفُ؟! فَقالَ الزِّندیقُ: ما کلَّمَنی بِهذا أحَدٌ غَیرُک. قالَ أبو عَبدِ اللّهِ(ع): فَأَنتَ فی شَک مِن ذلِک؛ فَلَعَلَّ هُوَ، أو لَعَلَّ لَیسَ هُوَ. قالَ الزِّندیقُ: ولَعَلَّ ذاک: فَقالَ أبو عَبدِ اللّهِ(ع): أیهَا الرَّجُلُ، لَیسَ لِمَن لا یعلَمُ حُجَّةٌ عَلی مَن یعلَمُ، فَلا حُجَّةَ لِلجاهِلِ عَلَی العالِمِ.

یا أخا أهلِ مِصرَ، تَفَهَّم عَنّی! فَإنّا لا نَشُک فِی اللّهِ أبَدا؛ أما تَرَی الشَّمسَ وَالقَمَرَ وَاللَّیلَ وَالنَّهارَ یلِجانِ ولا یشتَبِهانِ، یذهَبانِ ویرجِعانِ، قَدِ اضطُرّا لَیسَ لَهُما مَکانٌ إلّا مَکانَهُما؟! فَإن کانا یقدِرانِ عَلی أن یذهَبا، فَلا یرجِعانِ، فَلِمَ یرجِعانِ؟ وإن لَم یکونا مُضطَرَّینِ فَلِمَ لا یصیرُ اللَّیلُ نَهارا وَالنَّهارُ لَیلاً؟! اِضطُرّا وَاللّهِ ـ یا أخا أهلِ مِصرَ ـ إلی دَوامِهِما، وَالَّذِی اضطَرَّهُما أحکمُ مِنهُما وأَکبَرُ مِنهُما. قالَ الزِّندیقُ: صَدَقتَ.

ثُمَّ قالَ أبو عَبدِ اللّهِ(ع): یا أخا أهلِ مِصرَ، الَّذی تَذهَبونَ إلَیهِ وتَظُنّونَهُ بِالوَهمِ فَإِن کانَ الدَّهرُ یذهَبُ بِهِم لِمَ لایرُدُّهُم؟! وإن کانَ یرُدُّهُم لِمَ لایذهَبُ بِهِم؟! القَومُ مُضطَرّونَ.

یا أخا أهلِ مِصرَ، السَّماءُ مَرفوعَةٌ، وَالأَرضُ مَوضوعَةٌ، لِمَ لا تَسقُطُ السَّماءُ عَلَی الأَرضِ؟! ولِمَ لا تَنحَدِرُ الأَرضُ فَوقَ طاقَتِها فَلا یتَماسَکانِ ولا یتَماسَک مَن عَلَیهِما؟!

فَقالَ الزِّندیقُ: أمسَکهُما وَاللّهِ رَبُّهُما وسَیدُهُما! فَآمَنَ الزِّندیقُ عَلی یدَی أبی عَبدِ اللّهِ(ع). فَقالَ لَهُ حُمرانُ بنُ أعینَ: جُعِلتُ فِداک! إن آمَنَتِ الزَّنادِقَةُ عَلی یدَیک فَقَد آمَنَتِ الکفّارُ عَلی یدَی أبیک.

فَقالَ المُؤمِنُ الَّذی آمَنَ عَلی یدَی أبی عَبدِ اللّهِ(ع): اِجعَلنی مِن تَلامِذَتِک. فَقالَ أبو عَبدِ اللّهِ(ع) لِهِشامِ بنِ الحَکمِ: خُذهُ إلَیک فَعَلِّمهُ. فَعَلَّمَهُ هِشامٌ، فَکانَ مُعَلِّمَ أهلِ مِصرَ وأَهلِ الشّامِ، وحَسُنَت طَهارَتُهُ حَتّی رَضِی بِها أبو عَبدِ اللّهِ(ع).[۱]


[۱]التوحید: ص ۲۹۳ ح۴، الکافی: ج ۱ ص۷۳ ح۱، الاحتجاج: ج ۲ ص ۲۰۴ ح ۲۱۷ کلاهما نحوه، بحارالأنوار: ج ۳ ص۵۱ ح۲۵، دانشنامه قرآن و حدیث، ج ۱۵، ص ۳۴۸.