احادیث داستانی کمک به نیازمند در اوج نیاز

وقتی که امام علی(ع) دانست که دو روز است که خانواده اش چیزی برای خوردن ندارند، برای تهیه ی غذا دیناری قرض گرفت اما در راه، مقداد را در تنگدستی دید و آن یک دینار را به او بخشید.

الأمالی للطوسی عن أبی سعید الخدری:

أصبَحَ عَلِی(ع) ذاتَ یومٍ ساغِبا فَقالَ: یا فاطِمَةُ، هَل عِندَک شَیءٌ تُطعِمینی؟

قالَت: وَالَّذی أکرَمَ أبی بِالنُّبُوَّةِ وأکرَمَک بِالوَصِیةِ، ما أصبَحَ عِندی شَیءٌ یطعَمُهُ بَشَرٌ، وما کانَ مِن شَیءٍ اُطعِمُک مُنذُ یومَینِ إلّا شَیءٌ کنتُ اُؤثِرُک بِهِ عَلی نَفسی وعَلَی الحَسَنِ وَالحُسَینِ!

قالَ: أعَلَی الصَّبِیینِ! ألا أعلَمتِنی فَآتِیکم بِشَیءٍ؟

قالَت: یا أبَا الحَسَنِ، إنّی لَأَستَحی مِن إلهی أن اُکلِّفَک ما لا تَقدِرُ.

فَخَرَجَ واثِقا بِاللّهِ حَسَنَ الظَّنِّ بِهِ، فَاستَقرَضَ دینارا، فَبَینَا الدّینارُ فی یدِ عَلِی(ع) إذ عَرَضَ لَهُ المِقدادُ فی یومٍ شَدیدِ الحَرِّ، قَد لَوَّحَتهُ الشَّمسُ مِن فَوقِهِ وتَحتِهِ، فَأَنکرَ عَلِی(ع) شَأنَهُ، فَقالَ: یا مِقدادُ، ما أزعَجَک هذِهِ السّاعَةَ؟

قالَ: خَلِّ سَبیلی یا أبَا الحَسَنِ، ولا تَکشِفنی عَمّا وَرائی.

قالَ: إنّه لا یسَعُنی أن تُجاوِزَنی حَتّی أعلَمَ عِلمَک.

قالَ: یا أبَا الحَسَنِ، إلَی اللّهِ ثُمَّ إلَیک أن تُخَلِّی سَبیلَک ولا تَکشِفَنی عَن حالی.

فَقالَ عَلِی(ع): إنَّهُ لا یسَعُک أن تَکتُمَنی حالَک.

فَقالَ: إذا أبَیتَ، فَوَالَّذی أکرَمَ مُحَمَّدا(ص) بِالنُّبُوَّةِ وأکرَمَک بِالوَصِیةِ ما أزعَجَنی إلَا الجَهدُ، ولَقَد تَرَکتُ عِیالی بِحالٍ لَم تَحمِلنی لَهَا الأَرضُ، فَخَرَجتُ مَهموما ورَکبتُ رَأسی، فَهذِهِ حالی.

فَهَمَلَت عَینا عَلِی(ع) بِالدُّموعِ حَتّی أخضَلَت دُموعُهُ لِحیتَهُ، ثُمَّ قالَ: أحلِفُ بِالَّذی حَلَفتَ بِهِ، ما أزعَجَنی مِن أهلی إلَا الَّذی أزعَجَک، ولَقَدِ استَقرَضتُ دینارا فَخُذهُ؛ فَدَفَعَ الدّینارَ إلَیهِ وآثَرَهُ بِهِ عَلی نَفسِهِ.[۱]

الأمالی، طوسی ـ به نقل از ابو سعید خُدْری ـ:

روزی علی(ع) گرسنه بود و گفت: «فاطمه! چیزی برای خوردن داری که به من بدهی؟».

فاطمه(ع) گفت: سوگند به آن که پدرم را به نبوّت، مفتخر ساخت و تو را به وصایت، چیزی که بشری آن را می خورد، ندارم و از دو روز پیش تا به حال، غذایی که به تو داده ام، غذایی بوده که خودم و حسن و حسین نخورده ایم و به تو داده ایم!

علی(ع) گفت: «حتّی آن دو کودک؟! چرا به من نگفتی تا چیزی برایتان تهیه کنم؟».

فاطمه(ع) گفت: یا ابا الحسن! من از خدایم شرم می کنم که از تو چیزی بخواهم که نمی توانی [تهیه کنی].

پس علی(ع) با اتّکا و امید به خدا، بیرون رفت و یک دینار، قرض گرفت. در حالی که دینار در دست علی(ع) بود، مقداد به وی برخورد. روز بسیار گرمی بود و تابش آفتاب، سر تا پای او را سوزانده بود. علی(ع)، با دیدن سر و وضع او، ناراحت شد و فرمود: «ای مقداد! چه چیزی تو را در این ساعت روز، بی قرار و آشفته کرده است؟».

گفت: رهایم کن بروم ـ ای ابو الحسن ـ و از حال و روزم مپرس!

فرمود: «نمی گذارم بروی تا این که من هم مثل تو [گرفتاری ات را] بدانم».

گفت: ای ابو الحسن! تو را به خدا و به خودت، به راه خویش برو و پرده از حال و روزم بر مدار.

علی(ع) فرمود: «تو حق نداری وضعت را از من، کتمان کنی».

مقداد گفت: حال که اصرار داری، سوگند به آن که محمّد(ص) را به نبوّت و تو را به وصایت مفتخر ساخت، سختی [و فشار زندگی] مرا چنین آشفته و بی قرار ساخته است. خانواده ام را در حالی ترک کردم که زمین، تاب تحمّل آن حال و روز مرا نداشت. پس، غم زده [از خانه] بیرون زدم و بی هیچ هدفی راهی شدم. این است حال من!

اشک از چشمان علی(ع) سرازیر شد، چندان که اشک هایش محاسنش را تَر کرد. سپس فرمود: «سوگند به همان که تو به او سوگند خوردی، مرا نیز در باره خانواده ام بی قرار نکرده، مگر همان چیزی که تو را بی قرار کرده است. من، یک دینار قرض کرده ام. بگیر! مال تو باشد» و آن دینار را به مقداد داد و او را بر خویش، مقدّم داشت.


[۱]. الأمالی للطوسی: ص ۶۱۶ ح ۱۲۷۲، دانشنامه قرآن و حدیث: ج ۱ ص ۱۷۴.