خبرهای غیبی امام علی(ع) از نگاه عالمی سنی

پرسش :

سخن یکی از علمای برجسته اهل سنت در مورد خبرهای غیبی امام علی(ع) را بیان کنید.



پاسخ :

ابن ابى الحديد ، در شرح كلام على عليه السلام در خطبه ۹۳ ، فصلى را با عنوان «فصلى در يادكرد امور غيبى اى كه امام عليه السلام بدانها خبر داده و تحقّق پيدا كرده است» آورده و در آن ، چنين گفته است :

بدان كه در اين فصل ، على عليه السلام به خدايى كه جانش در دست اوست ، سوگند ياد كرده كه آنان از چيزى كه بين آنان تا روز قيامتْ اتّفاق خواهد افتاد ، نمى پرسند ، مگر آن كه وى ، آنان را از آن چيزْ آگاه خواهد ساخت و [نيز] اگر از گروهى بپرسند كه توسّط آنها ، صد تن هدايت و صد تن گم راه مى شوند ، با معرّفى اداره كننده ، رهبر و پيش برنده آن و نيز محلّ فرود مركب ها و اسب هاى آن گروه ، از آنان و كشتگان توسّط آنها و مُردگان آن گروه ، خبر خواهد داد.

اين ادّعاى او ، نه ادّعاى پروردگارى است و نه ادّعاى پيامبرى ؛ زيرا كه وى مى گفت ، پيامبر خدا ، وى را از آن ، خبر داده است .

ما پيشگويى هاى على عليه السلام را آزموده ايم و آن را موافق واقع يافته ايم و با اين توافق ، بر درستى ادّعاهاى يادشده استدلال مى كنيم ، ادّعاهايى نظير :

پيشگويى وى درباره ضربه اى كه بر سرش خورده مى شود و مَحاسنش با آن رنگين مى گردد ؛

و خبر دادن وى از قتل پسرش حسين عليه السلام و آنچه هنگام گذر از كربلا گفت ؛

و پيشگويى وى درباره پادشاهى معاويه پس از وى ؛

و خبر دادن وى درباره حَجّاج و يوسف بن عمر ؛

و آنچه از داستان خوارج در نهروان ، خبر داده است ؛

و پيشگويى وى براى يارانش درباره تعداد كشته هاى آنان و شمار مصلوب شوندگان [ از آنان] ؛

و خبر دادن وى از جنگ با پيمان شكنان ، ستمكاران و منحرفان ؛

و پيشگويى وى درباره شمار سپاهيانى كه از كوفه خواهند آمد ، به هنگامى كه وى براى جنگ با بصريان ، به آن ديار رفته بود ؛

و پيشگويى وى درباره عبد اللّه بن زبير و كلامش درباره او كه : «وى نيرنگ باز است ؛ در پى كارى مى رود ، ولى آن را به دست نمى آورد . او دام دين را براى شكار دنيا پهن مى كند و در نهايت ، به صليب كشيده از بين قريشيان است» ؛

و خبر دادن وى از نابودى بصره به سبب غرق شدن در آب و نابود شدن دوباره آن به وسيله زنگى (همان حديثى كه گروهى «زنج (زنگى)» را در آن ، تصحيف كرده و «ريح (باد)» خوانده اند) ؛

و پيشگويى وى درباره آشكار شدن پرچم هاى سياه خراسان و تصريح نمودن به قومى از آن سرزمين به نام بنى رُزَيق كه از خاندان مصعب اند ، و طاهر بن حسين و پسرش و اسحاق بن ابراهيم از آن قوم بوده اند و اينان و پيشينيانشان دعوتگران به دولت عبّاسى بوده اند؛

و خبر دادن وى از پيشوايانى كه در طبرستان از فرزندانش آشكار خواهند شد ، از قبيل : ناصر و داعى و غير آن دو در كلامش : «براى آل محمّد صلى الله عليه و آله گنجى در طالقان است كه خداوند عز و جل هرگاه بخواهد ، آن را آشكار خواهد كرد . فرا خواننده آن ، حق است و به نام خداوند ، قيام خواهد كرد و به دين خدا فرا خواهد خواند» ؛

و خبر دادنش از كشته شدن نفس زكيّه در مدينه در كلامش : «وى نزديك اَحجار الزيت[۱]كشته خواهد شد» ؛

و كلام وى درباره برادر نفس زكيّه ، ابراهيم ، كه در باب حمزه كشته خواهد شد : «پس از پيروزى ، كشته خواهد شد و پس از چيرگى ، شكست خواهد خورد» و نيز كلام وى عليه السلام درباره او : «به او تيرى سياه خواهد رسيد كه بِدان كشته خواهد شد . بدا بر تيراَنداز! دستش شُل و بازويش سست باد!» ؛

و خبر دادن وى از كشتار مردمِ وَجْ (طائف) و كلام وى درباره آنان كه : «آنان ، بهترين مردم دنيا هستند» ؛

و خبر دادن وى از [ تشكيل] كشور علوى در مغرب و تصريح نمودن به نام كُتامه ـ و اينان كسانى بودند كه ابو عبد اللّهِ داعى و معلّم [ فاطمى] را يارى رساندند ـ ؛

و سخن وى عليه السلام كه به ابو عبد اللّه مهدى ، اشاره داشت : «وى ، آغازين آنان است و آن گاه ، حاكم قَيروان ظهور خواهد كرد ، همان كه سخت تنگ دست ، داراى نسب خالص ، برگزيده از سلاله ذو البداء و پيچيده به رداست» . عبيد اللّه مهدى ، سرخ و سفيد بود و سرخى رخسارش بيشتر بود و ذو البداء ، اسماعيل بن جعفر بن محمّد صادق عليهماالسلام است كه در ردا پيچيده گشت (چون پدرش ابو عبد اللّه جعفر صادق عليه السلام ، وى را هنگامى كه در گذشت ، در ردايش پيچيد و بزرگان شيعه را نزد جنازه او برد تا او را ببينند و بدانند كه مرده است و ترديدشان در اين خصوص ، برطرف شود) ؛

و خبر دادن وى از آل بويه كه كلام وى : «از ديلمان ، فرزندان شكارچى خروج خواهند كرد» ، اشاره به آنان است ؛ چون پدرشان ماهيگير بود و به دست خويش به مقدارى شكار مى كرد كه خود و خانواده اش به پول آن ، گذران زندگى كنند . خداوند از فرزند او ، سه پادشاه به وجود آورد و ذريّه او گسترده شدند ، به گونه اى كه پادشاهى آنان ، ضرب المثل گشت ؛

و نيز كلام وى درباره آنان كه : «دولت آنان پيش خواهد رفت تا آن جا كه زوراء (بغداد) را خواهند گرفت و خليفه را خلع خواهند كرد» . كسى از آن حضرت پرسيد : اى امير مؤمنان! دوره حكومت آنان چند سال خواهد بود؟ فرمود : «صد و يا اندكى بيشتر» ؛

و نيز كلام [ ديگر] وى درباره آنان كه : «پسر هوسران آن دست بريده ، كه پسر عمويش وى را در كنار دجله خواهد كشت» كه اشاره به عزّ الدوله بختيار ، پسر معز الدوله ابو حسين است . معزّ الدوله دست بريده بود و دستش به خاطر نافرمانى در جنگ ، قطع شده بود و پسرش عزّ الدوله بختيار ، خوشگذران و اهل لهو و شرابخوارى بود . پسر عمويش عضد الدوله فنا خسرو ، او را در قصر جص در كنار دجله در جنگ كشت و اموالش را از دستش بيرون آورد . و امّا كنار گذاشتن خليفه ها: معز الدوله مستكفى را از خلافتْ كنار گذاشت و خلافت را براى مطيع ترتيب داد ؛ و بهاء الدوله ابو نصر بن عضد الدوله ، طائع را كنار گذاشت و قادر را به جاى وى نشاند . مدّت پادشاهى آل بويه همان مقدارى بود كه على عليه السلام به سؤال كننده خبر داده بود ؛

و خبر دادن وى به عبد اللّه بن عبّاس درباره اين كه حكومت ، به دست فرزندان وى خواهد افتاد : وقتى كه على بن عبد اللّه به دنيا آمد ، پدرش عبد اللّه ، وى را نزد على عليه السلام برد و على عليه السلام از آب دهان خويش به دهان وى زد و كام وى را به خرمايى كه پوست آن را گرفته بود ، بر داشت و وى را به پدرش باز گرداند و گفت : «پدر پادشاهان را بگير» .

اين ، روايت صحيح است كه ابو عبّاس مبرّد ، آن را در كتاب الكامل آورده است و روايتى كه در آن ، عدد [ پادشاهانْ ]ياد شده است ، صحيح نيست و از كتاب قابل اعتمادى نقل نشده است ؛

و چه بسيار خبرهاى غيبى اى كه به همين شكل ، جريان يافته است كه اگر بخواهيم همه آنها را بياوريم ، دفترهاى بسيارى را بايد پر كنيم . كتاب هاى سِيَر ، به طور مشروح در برگيرنده اين قبيل امورند.[۲]

ابن ابى الحديد در دنباله شرح خطبه ۳۷ ، ذيل عنوان «اخبارى كه درباره آگاهى امام على عليه السلام به امور غيبى وارد شده است» نيز گفته است :

ابن هلال ثقفى در كتاب الغارات [ به نقل] از زكريّا بن يحيى عطّار ، از فضيل ، از محمّد بن على آورده است كه او گفت : هنگامى كه على عليه السلام گفت : «پيش از آن كه مرا از دست بدهيد ، از من بپرسيد . به خدا سوگند ، از من درباره گروهى كه صد نفر را گم راه و صد نفر را هدايت مى كند ، نمى پرسيد ، مگر آن كه شما را از پيش برنده و رهبر آن ، خبر خواهم داد» ، مردى برخاست و گفت : به من از شمار موهاى سر و ريشم خبر بده .

على عليه السلام به وى گفت : «سوگند به خدا ، دوست من [ پيامبر خدا] به من گفته است كه بر هر تار موى سر تو ، فرشته اى است كه تو را نفرين مى كند و بر هر تار موى ريش تو ، شيطانى است كه تو را گول مى زند . در خانه تو كودكى است كه پسر پيامبر خدا را مى كشد» .

پسر آن مرد ، قاتل حسين عليه السلام بود كه در آن روز ، كودكى بود و چهار دست و پا راه مى رفت . وى سنان بن انس نَخَعى بود.

* * *

محمّد بن اسماعيل بن عمرو بَجَلى ، روايت كرده است كه : عمرو بن موسى وجيهى ، از منهال بن عمرو ، از عبد اللّه بن حارث ، خبر داد كه على عليه السلام بر روى منبر گفت : «هيچ كس به حدّ تكليف نرسيده ، مگر آن كه خداوند درباره او آيه اى از قرآن را فرو فرستاده است» .

يكى از دشمنان وى برخاست و گفت : خداوند متعال ، درباره تو چه نازل كرده است؟

مردم برخاستند تا او را بزنند .

على عليه السلام فرمود : «رهايش كنيد [ » . سپس به آن شخص فرمود : « ]آيا سوره هود را خوانده اى؟» .

گفت : آرى . على عليه السلام اين آيه را خواند :  «أَفَمَن كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِّن رَّبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِّنْهُ؛[۳]آيا كسى كه از جانب پروردگارش بر حجّتى روشن است و شاهدى از [ خويشان] او به همراه اوست»  . آن گاه فرمود : « على بيّنة من ربّه ، محمّد صلى الله عليه و آله است و الشاهد الّذى يتلوه ، من هستم ...».

* * *

عثمان بن سعيد بن شريك بن عبد اللّه گزارش داده است كه : وقتى به على عليه السلام خبر رسيد كه مردم ، ادّعاى او را درباره مقدّم داشته شدن و برتر شمرده شدنش بر ديگر مردم توسط پيامبر صلى الله عليه و آله به چشم ترديد مى نگرند ، گفت : «شما را به خدا ، هر يك از شما كه پيامبر خدا را ديده و كلام وى را در روز غدير شنيده است ، برخيزد و به آنچه شنيده ، گواهى دهد» .

شش نفر از سمت راست و شش نفر از سمت چپ وى ـ كه همگى از ياران پيامبر خدا بودند ، برخاستند و گواهى دادند كه آنان از پيامبر خدا شنيده اند كه او در آن روز ، در حالى كه دست على عليه السلام را بالا گرفته بود ، چنين گفت : «هر كه من مولاى اويم ، پس از من ، على مولاى اوست . بار خدايا! با هر كس كه دوست اوست ، دوست باش و با هر كس كه دشمن اوست ، دشمن باشد و آن كس را كه يارى اش مى كند ، يارى كن و آن كس را كه تنهايش مى گذارد ، تنها بگذار و هر كس را كه دوستش مى دارد ، دوست بدار و هر كس را كه دشمنش مى دارد ، دشمن بدار!».

* * *

محمّد بن على صوّاف ، از حسين بن سفيان ، از پدرش ، از شُمَير بن سَدير اَزدى ، گزارش داده است كه : على عليه السلام به عمرو بن حَمِق خُزاعى فرمود : «در كجا فرود آمده اى؟» .

گفت : در بين خويشانم .

فرمود : «در آن جا فرود نيا» .

[ عمرو] گفت : آيا در بين همسايگانمان ، بنى كنانه ، فرود بيايم؟

فرمود : «نه» .

[ عمرو] پرسيد : در بين ثقيف ، فرود بيايم؟

فرمود : «[ در اين صورت،] با مَعرّه و مَجرّه چه مى كنى؟» .

[ عمرو] پرسيد : آن دو چيستند؟

فرمود : «دو شعله آتش كه از پشت كوفه بيرون مى آيند : يكى از آن دو بر تميم و بكر بن وائل فرود مى آيد و كم تر كسى از آن ، جان سالم به در خواهد برد ؛ و شعله ديگر ، بخش ديگر كوفه را در بر خواهد گرفت و كم تر كسى گرفتار آن خواهد شد و ممكن است از هر خانه اى، يك يا دو اطاق را بسوزاند» .

[ عمرو] پرسيد : پس ، در كجا فرود بيايم؟

فرمود : «در بين بنى عمرو بن عامر از قبيله اَزد ، فرود آى» .

مردمى كه اين سخن را شنيده بودند ، گفتند : على را جز كاهنى كه سخنانى چون سخنان كاهنان مى گويد ، نمى بينيم .

[ على عليه السلام به عمرو] فرمود : «اى عمرو! تو پس از من كشته مى شوى و سرت به اين سو و آن سو برده مى شود و آن ، اوّلين سرى است كه در اسلام ، گردانيده مى شود . واى بر قاتل تو!

بدان كه تو در بين هر قبيله اى باشى ، تو را تسليم خواهند كرد ، مگر اين شاخه از بنى عمرو بن عامر از قبيله ازد كه آنان تو را تسليم نخواهند كرد و تنهايت نخواهند گذاشت» .

سوگند به خدا ، چندى نگذشت كه عمرو بن حَمِق ، در [ روزگار] خلافت معاويه ، ترسان و فرارى در بنى قبايل عرب مى گشت تا آن كه در بين قوم خود (بنى خُزاعه) فرود آمد . آنان وى را تسليم كردند و وى كشته و سرش از عراق به شام نزد معاويه فرستاده شد ، و اين ، نخستين سرى بود كه در جهان اسلام از شهرى به شهر ديگر برده مى شد.

* * *

ابراهيم بن ميمون اَزدى ، از حَبّه عُرَنى روايت كرده است كه او گفت : جُوَيرية بن مُسهِر عبدى ، مردى درستكار بود و دوست على بن ابى طالب عليه السلام ، و على عليه السلام او را دوست مى داشت . روزى ، على عليه السلام به وى ـ كه در حال حركت بود ـ نگريست و گفت : «اى جويريه! نزد ما بيا ؛ چون هر وقت تو را مى بينم ، هواى تو مى كنم» .

اسماعيل بن اَبان گفت : صبّاح ، از مسلم ، از حبّه عرنى حديث كرده است كه او گفت : روزى با على عليه السلام مى رفتيم كه او به پشت سر نگاه كرد و ديد جويريه در پشت سرش است ؛ ولى در دور دست .

[ على عليه السلام ] او را صدا زد و گفت : «اى جويريه! پيش ما بيا ؛ نمى دانى كه من تو را مى خواهم و به تو علاقه مندم؟» .

جويريه به طرف آن حضرت دويد . على عليه السلام گفت : «چند موضوع را به تو مى گويم ؛ خوب به خاطر بسپار» . آن گاه دو نفرى شروع به گفت و گوى سرّى كردند.

جويريه به وى گفت : اى امير مؤمنان! من مردى فراموشكار هستم .

على عليه السلام گفت : «من سخن را برايت تكرار مى كنم تا حفظ كنى» و آن گاه در پايان آنچه به وى گفته بود ، افزود : «اى جويريه! دوستمان را دوست بدار تا زمانى كه ما را دوست مى دارد و هر گاه ما را دشمن داشت ، دشمنش بدار ؛ و دشمنمان را را دشمن بدار تا زمانى كه ما را دشمن مى دارد و هر گاه دوستمان داشت ، دوستش بدار» .

گروهى از مردم كه در كار على عليه السلام ترديد مى ورزيدند ، مى گفتند : گويى جويريه را وصىّ خود قرار مى دهد ، آن گونه كه خود مدّعى است وصىّ پيامبر خداست! آنان اين سخنان را به خاطر شدّت خودمانى بودن جويريه با على عليه السلام مى گفتند [ ؛ زيرا رابطه وى با على عليه السلام ] به گونه اى بود كه يك روز ، او وارد منزل على عليه السلام شد ، در حالى كه على عليه السلام خوابيده بود و يارانش در اطرافش بودند . جويريه على عليه السلام را صدا كرد كه : اى خوابيده! بيدار شو . بر سر تو ضربه اى خواهند زد كه ريشت از خون آن ، رنگين خواهد گشت .

امير مؤمنان لبخندى زد و گفت : «اى جويريه! تو را از جريان كارت خبر دهم؟ سوگند به آن كه جانم در دست اوست ، تو را به درختى سخت ، خواهند بست و دست و پايت را خواهند بريد و زير درخت كشاورزى به دارت خواهند زد» .

سوگند به خدا ، از اين بحث ، چندى نگذشت كه زياد ، جويريه را گرفت و دست و پايش را قطع كرد و او را در كنار درخت خرماى ابن مكعبر ـ كه درختى بلند بود ـ بر درختى كوتاه به دار كشيد .

* * *

ابراهيم در كتاب الغارات از احمد بن حسن ميثمى روايت كرده است كه او گفت : ميثم تمّار ، آزادشده على بن ابى طالب عليه السلام ، برده اى بود از آنِ زنى از بنى اسد . على عليه السلام وى را خريد و آزاد ساخت و به وى فرمود : «نامت چيست؟» .

گفت : سالم .

على عليه السلام فرمود : «پيامبر خدا به من خبر داده است نامى كه پدرت در زبان عجمى بر تو گذاشته ميثم است» .

گفت : خداوند و پيامبر او راست گفته اند و تو ـ اى امير مؤمنان ـ راست گفتى . اسم من ميثم است .

على عليه السلام فرمود : «به نام اصلى خود برگرد و نام سالم را رها كن . ما تو را به سالم كنيه مى دهيم» و او را ابو سالم ، كنيه داد.

على عليه السلام او را به دانش هاى فراوان و رازهاى فراوانى از رازهاى وصيّت ، مطّلع ساخت و ميثم ، پاره اى از آنها را نقل مى كرد . گروهى از اهل كوفه درباره نقل هاى او ترديد داشتند و على عليه السلام را در اين امور به غيبگويى ، ابهامگويى و فريبكارى متّهم مى كردند . روزى ، على عليه السلام در جميع كثيرى از يارانش ـ كه در ميان آنان ، هم افراد مخلص و هم افراد دو دل ، حضور داشتند ، به وى فرمود : «اى ميثم! تو پس از من دستگير و به دار آويخته مى شوى . روز دوم ، از بينى و دهانت خونْ جارى مى شود ، به طورى كه ريشت رنگين خواهد گشت و روز سوم با نيزه اى به تو ضربه خواهند زد و كشته خواهى شد . منتظر چنين روزى باش .

مكانى كه در آن جا به دار آويخته مى شوى ، جلوى درِ خانه عمرو بن حُرَيث است . تو دهمين نفر از ده نفرى خواهى بود كه به كوتاه ترين چوپ و نزديك ترينِ آن به زمين ، به دار كشيده مى شوند . من درختى را كه بر تنه اش به دار آويخته مى شوى ، به تو نشان خواهم داد» .

پس از دو روز ، على عليه السلام آن درخت را به وى نشان داد .

ميثم ، نزد آن درخت مى آمد و در آن جا نماز مى خواند و مى گفت : مبارك باشى ، اى بُن خرما ، كه من براى تو آفريده شده ام و تو براى من روييده اى !

او پس از كشته شدن على عليه السلام ، همواره نزد آن درخت مى آمد تا آن كه آن درخت ، قطع شد . [ از آن پس ، ]هميشه به تنه درخت ، سر مى زد و در آن جا رفت و آمد مى كرد و مى پاييد و عمرو بن حريث را ديده ، به وى مى گفت : من همسايه تو خواهم شد ؛ با من حقّ همسايگى را به نيكى به جا آور . ولى عمرو نمى دانست كه وى چه مى گويد و از وى مى پرسيد : خانه ابن مسعود را مى خواهى بخرى يا خانه ابن حكيم را؟

او ، در [ همان] سالى كه كشته شد ، به حج رفت و به خانه اُمّ سلمه ـ كه خداوند از وى خشنود باد ـ وارد شد . امّ سلمه گفت : تو كيستى؟

ميثم گفت : عراقى هستم .

[ امّ سلمه] از نسب وى پرسيد . وى يادآور گشت كه آزاد شده على بن ابى طالب عليه السلام است .

[ امّ سلمه] گفت : تو هيثم هستى؟

گفت : نه ؛ من ميثم هستم .

[ امّ سلمه] گفت : سبحان اللّه ! سوگند به خدا كه گاهى مى شنيدم پيامبر خدا در دل شب ، سفارش تو را به على عليه السلام مى كرد .

ميثم ، سراغ حسين بن على عليهماالسلام را از او گرفت .

[ امّ سلمه ]گفت : در باغ خودش به سر مى برد.

[ ميثم] گفت : به وى خبر بده كه من دوست دارم به وى سلام كنم . ما همديگر را در نزد پروردگار عالميان ـ اگر خدا بخواهد ـ خواهيم ديد . امروز نمى توانم او را ببينم ؛ بايد برگردم .

امّ سلمه ، عطرى خواست و ريش او را معطّر ساخت . ميثم گفت : اين ريش به خون ، رنگين خواهد گشت .

[ امّ سلمه ]پرسيد : چه كسى اين خبر را به تو داده است؟

گفت : سَرورم على عليه السلام به من خبر داده است .

امّ سلمه گريست و به وى گفت : او تنها سَرور تو نبود ؛ بلكه سَرور من و همه مسلمانان بود .

آن گاه ، ميثم از وى خداحافظى كرد و به كوفه رفت و در آن جا بازداشت شد . او را نزد عبيد اللّه بن زياد بردند و به عبيد اللّه گفتند : وى از نزديك ترينِ مردم به ابو تراب بوده است .

عبيد اللّه گفت : واى بر شما! اين فرد غير عرب؟!

گفتند : آرى .

[ عبيد اللّه ] به وى گفت : پروردگارت كجاست؟

[ ميثم] گفت : در كمين [ ستمكاران ]است .

[ عبيد اللّه ] گفت : به من خبر رسيده كه تو از نزديكان ابو تراب هستى؟

[ ميثم] گفت : تا حدودى . منظورت چيست؟

[ عبيد اللّه ] گفت : مى گويند او از آنچه برايت پيش خواهد آمد ، به تو خبر داده است؟ گفت : آرى ، وى خبرم داده است .

[ عبيد اللّه ] پرسيد : او به تو گفته كه من با تو چه كار خواهم كرد؟

گفت : به من خبر داده است كه من دهمين نفرى هستم از ده نفرى كه تو به دار مى زنى و دار من از همه كوتاه تر و به زمينْ نزديك تر خواهد بود.

[ عبيد اللّه ] گفت : من با گفته او مخالفت خواهم كرد .

[ ميثم] گفت : واى بر تو! چگونه با او مخالفت خواهى كرد؟ او از پيامبر خدا و پيامبر خدا از جبرئيل و جبرئيل از خدا خبر داده است . تو چگونه با اينان مخالفت خواهى كرد؟ بدان كه به خدا سوگند ، مى دانم مكانى كه در آن به دار آويخته مى شوم ، در كجاى كوفه است و من ، نخستين آفريده خدا هستم كه در ميان مسلمانان چون اسبان ، لگام زده مى شوم.

عبيد اللّه او را زندان كرد و مختار بن ابى عُبَيده ثَقَفى را همراه وى زندانى كرد.

ميثم به مختار ـ كه هر دو در زندان ابن زياد بودند ـ گفت : تو آزاد مى شوى و به خونخواهى حسين عليه السلام برمى خيزى و اين ستمكارى را كه ما در زندان او هستيم ، مى كُشى و با اين گام هايت صورت و پيشانى او را پايمال خواهى كرد.

عبيد اللّه بن زياد ، مختار را خواست تا او را بكشد كه با ورود نامه رسانى مواجه شد كه نامه يزيد بن معاويه را برايش آورده بود كه [ در آن ، يزيد ]به وى فرمان داده بود كه مختار را رها كند . و اين به خاطر آن بود كه خواهر مختار ، زن عبد اللّه بن عمر بن خطّاب بود و او از شوهرش خواسته بود كه درباره مختار در نزد يزيد ، شفاعت كند و او شفاعت كرده بود و شفاعتش پذيرفته گشته بود و به وسيله نامه رسان ، نامه آزادى وى را فرستاده بود . رسيدن نامه رسان ، هم زمان با خارج ساختن مختار از زندان براى كشته شدن بود كه [ موجب] آزاد [ شدن وى ]گشت .

ميثم پس از مختار ، بيرون آورده شد تا به دار آويخته شود . عبيد اللّه گفت : حكم ابو تراب را درباره وى به كار خواهم گرفت .

مردى وى را ديد و گفت : اى ميثم! [ هيچ چيزى] تو را از اين درخت ، بى نياز نساخت؟ وى لبخندى زد و گفت : من براى آن ، آفريده شده ام و آن براى من رشد كرده است .

هنگامى كه ميثم بر تنه درختْ بسته شد ، مردم در اطراف او جلوى درِ [ خانه ]عمرو بن حريث گرد آمدند . عمرو گفت : او دائما به من مى گفت كه : من همسايه تو هستم . او هر شب به كنيزش مى گفت كه زير اين درخت را جاروب كند و آب بپاشد و در زير آن ، اسفند و عود ، دود كند.

ميثم ، شروع به بيان فضايل بنى هاشم و بدى هاى بنى اميّه كرد ، در حالى كه بر چوب ، به دار كشيده شده بود . به ابن زياد گفته شد : اين برده ، شما را رسوا كرد . [ ابن زياد ]گفت : او را لگام بزنيد . او را لگام زدند و وى اوّلين بنده خدا گشت كه در اسلام به وى لگام زده شد . در روز دوم ، از بينى و دهانش خون جارى گشت و در روز سوم با نيزه اى به وى ضربه زدند و در گذشت .

كشته شدن ميثم ، ده روز پيش از آمدن حسين عليه السلام به كوفه بود .

* * *

ابراهيم گفت : ابراهيم بن عبّاس نهدى به من گفت كه : مبارك بَجَلى ، از ابو بكر بن عيّاشْ روايت كرده است كه او گفت : مُجالد ، از شَعبى ، از زياد بن نَضْر حارثى نقل كرد كه وى گفت : من پيش زياد بودم كه رُشَيد هَجَرى را آوردند و وى از دوستان خاصّ على عليه السلام بود .

زياد به وى گفت : دوست تو ، درباره آنچه ما بر سرت مى آوريم ، به تو چه گفته است؟ [ رشيد ]گفت : دستان و پاهاى مرا قطع مى كنيد و مرا به دار مى آويزيد .

زياد گفت : من گفته او را دروغ خواهم ساخت ؛ او را رهايش كنيد.

هنگامى كه رشيد مى خواست خارج شود ، زياد گفت : برش گردانيد . هيچ چيزى را از آنچه دوستت درباره ات گفته است ، مناسب تر نمى دانم ؛ چون تو هر چه بمانى ، به ما بدى مى كنى . دست ها و پاهايش را ببُريد .

دست و پايش را قطع كردند و او همچنان سخن مى گفت . [ زياد] گفت : او را به گردن ، به دار آويزيد .

رشيد گفت : يك مورد مانده است كه هنوز درباره من انجام نداده ايد.

زياد گفت : زبانش را ببُريد .

هنگامى كه مى خواستند زبانش را ببرند ، گفت : رهايم كنيد تا يك كلمه بگويم . وقتى رهايش كردند ، گفت : سوگند به خدا ، اين ، تصديق خبر امير مؤمنان است ؛ او به من از قطع شدن زبانم خبر داد .

زبان او را قطع كردند و وى را به دار كشيدند .

* * *

ابو داوود طيالسى ، از سليمان بن رُزَيق ، از عبد العزيز بن صُهَيب روايت كرده است كه او گفت : ابو عاليه به من حديث كرد و گفت : مزرع (يار على بن ابى طالب عليه السلام ) به من گفت كه على عليه السلام گفت : سپاهى خواهد آمد و هنگامى كه به بَيداء[۴]برسد ، زمين ، آن را در خود فرو مى برد .

[ ابو عاليه گفت:] به مزرع گفتم : غيب مى گويى!

[ مزرع] گفت : هر چه را به تو مى گويم ، به ياد داشته باش . اين را على بن ابى طالب ، آن شخصيّت قابل اطمينان به من گفته است .

[ ابو عاليه افزود : مزرع] چيزى ديگرى هم به من گفت : مردى بازداشت و كشته خواهد شد و در بين دو طاق از طاق هاى مسجد به دار كشيده خواهد گشت .

به وى گفتم : تو از غيب ، سخن مى گويى!

[ مزرع] گفت : هر چه به تو مى گويم ، به ياد بسپار .

سوگند به خدا ، جمعه اى بر ما نگذشت كه مزرع ، بازداشت و كشته شد و بين دو طاق از طاق هاى مسجد به دار آويخته گرديد .

من [ ابن ابى الحديد] مى گويم : داستان «در زمين فرو رفتن سپاه» را بخارى و مسلم در صحيح خود ، از امّ سلمه ـ كه خداوند از وى خشنود باد ـ آورده اند كه وى گفته است : از پيامبر خدا شنيدم كه مى گفت : مردمى به خانه خدا پناه مى برند . هنگامى كه به منطقه بيداء مى رسند ، زمين ، آنها را در خود فرو مى برد .

گفتم : اى پيامبر خدا! شايد در بين آنان افراد مجبورشده و يا ناخواسته باشد .

فرمود : به زمينْ فرو مى روند ؛ ولى بر پايه نيّت هايشان در روز قيامت ، محشور (يا مبعوث) مى شوند .

از ابو جعفر (محمّد بن على باقر عليه السلام ) پرسيده شد كه : آيا منظور ، فرو رفتن زمين در دور دست است؟

فرمود : «هرگز! سوگند به خدا ، منظور ، منطقه بَيداء در اطراف مدينه است» .

بخارى ، قسمتى از اين گزارش و مسلم ، باقى مانده داستان را آورده است

* * *

محمّد بن موسى عَنَزى آورده است كه : مالك بن ضَمْره رواسى ، از ياران على عليه السلام و از كسانى بود كه از ناحيه على عليه السلام دانش فراوانى به دست آورده بودند . او با ابوذر هم دوست بود و از او دانش آموخته بود.

[ مالك] در روزگار بنى اميّه مى گفت : خداوندا! مرا گرفتارترينِ سه نفر قرار مده!

به وى گفته شد : سه نفر كيستند؟ گفت : مردى كه از بالاى بلندى بر زمين افكنده خواهد شد ، مردى كه دست و پا و زبانش بريده و بر دار خواهد شد ، و مردى كه در رختخواب خود خواهد مُرد .

بعضى از مردم ، او را مورد تمسخر قرار داده ، مى گفتند : اين ، از دروغ هاى ابو تراب است .

آن كه از بالاى بلندى پرتاب شد ، هانى بن عُروه بود و آن كه دست و پا و زبانش قطع گشت ، رُشَيد هَجَرى بود و مالك ، در رختخواب درگذشت .[۵]


[۱]احجار الزيت ، جايى در مدينه است كه در آن ، نماز باران مى خواندند (معجم البلدان : ج ۱ ص ۱۰۹) .

[۲]شرح نهج البلاغة : ج ۷ ص ۴۷ ـ ۵۰ .

[۳]هود ، آيه ۱۷ .

[۴]بَيداء ، صحرايى ميان مكّه و مدينه است و به مكّه نزديك تر است (معجم البلدان : ج ۱ ص ۵۲۳) .

[۵]شرح نهج البلاغة : ج ۲ ص ۲۸۶ ـ ۲۹۵ .



بخش پاسخ گویی پایگاه حدیث نت