عمر در مورد جانشینی خود، به شورایی مى انديشد كه بتواند آرمان ها و اهداف او را فراهم آورد .
جريان شكل گيرى خلافت پس از پيامبر خدا ، بسى شگفت انگيز و تنبّه آفرين است . جريان سقيفه روى مى دهد و از درون آن ، خلافت ابو بكر رقم مى خورد و چنان ادّعا مى شود كه اجماع امّت ، بر آن است .
ابو بكر ، عمر را بر جاى خود نصب مى كند و بدين سان ، شيوه «تعيين جانشين (استخلاف)» را بنياد مى نهد . اكنون عمر در واپسين روزهاى زندگى و در بستر مرگ ، در انديشه آينده جامعه اسلامى است .
گزارش هاى تاريخى به خوبى گواه اند كه عمر نيز به نوعى به «استخلاف» مى انديشد ، بدين ترتيب كه او از كسانى ياد مى كند كه اگر مى بودند ، خلافت را بدانها مى سپرد ، از جمله : معاذ بن جبل ، [1] ابو عبيده جرّاح ، [2] و سالم (آزاد شده حذيفه) . [3]
به هر حال ، عمر به شورا مى انديشد ؛ شورايى كه بتواند آرمان ها و اهداف او را فراهم آورد . در اين ميان ، على عليه السلام فراموش ناشدنى است . اين حقيقت از ديدگان عمر نيز به دور نيست . از اين روى ، هنگامى كه فردى از انصار را براى مشورت درباره جانشين ، به رايزنى مى خوانَد و او از كسانى جز على عليه السلام نام مى برد ، عمَر زبان به اعتراض مى گشايد كه :
چرا ابو الحسن نه؟! اگر او زمام امور را به دست گيرد ، مردمان را به راه حق ، هدايت خواهد كرد . [4]
بدين سان ، عمر ، شورايى مركّب از شش نفر مى پردازد و صفات ناشايسته هر يك از آنان را بر مى شمرد و از على عليه السلام تنها بر شوخ طبعى اش تكيه مى كند ، اگر چه تأكيد مى ورزد كه اگر على عليه السلام بر سر كار آيد ، مردمان را به راه راست ، هدايت مى كند . [5]
عمر ، اعضاى شورايى را كه بايد سرنوشت خلافت را تعيين كند،مشخّص مى نمايد: على عليه السلام ، عثمان بن عفّان، طلحه، زبير ، سعد بن ابى وقّاص و عبد الرحمان بن عوف ؛ ولى خليفه ، كه نه از بنى هاشم دل خوشى دارد و نه از على عليه السلام ، سياستمدارتر و زيرك تر از آن است كه شورا را به گونه اى شكل دهد كه برآمدن على عليه السلام از آن ، حتّى محتمل باشد . [6]
عمر ، چگونگى كار شورا و فرايند تصميم گيرى در آن را نيز روشن مى سازد : آنان بايد در خانه اى گرد آيند و پنجاه نفر از انصار به مراقبت از آنان بپردازند تا آنان يك نفر را برگزينند. اگر يك نفر، با گزينش پنج نفر ديگر مخالفت كند،بايد گردنش زده شود ؛ دو نفر نيز به همين گونه ؛ امّا اگر در يك سو سه نفر و در سوى ديگر سه نفر بودند ، بايد عبد اللّه بن عمر حكميّت كند و اگر بر آن رضايت نمى دهند ، بايد سخن آن سويى پذيرفته شود كه عبد الرحمان بن عوف در آن است . [7]
صحنه سازى هاى خليفه كاملاً روشن است و هوشمندان، از آغاز ، نتيجه را فهميده اند . از اين روى ، ابن عبّاس از على عليه السلام مى خواهد كه وارد شورا نشود ؛ امّا امام عليه السلام پاسخ مى دهد :
وارد مى شوم تا با پذيرفته شدن «شايستگى من براى خلافت» از ناحيه عمر ، آنچه را پيش تر گفته بود: «نبوّت و امامت در خانه اى، گرد هم نخواهند آمد» ، نقض شود . [8]
نيز با صراحت تمام ، تأكيد مى كند كه عمر ، با اين تركيب ، خلافت را از بنى هاشم ، دور ساخت :
من و عثمان در اين جمع هستيم و بايد از اكثريّت پيروى شود . سعد با پسر عموى خود (عبد الرحمان) مخالفت نخواهد كرد . عبد الرحمان نيز كه خويشاوند عثمان است ، از او دست برنخواهد داشت . بدين ترتيب ، بر فرض كه طلحه و زبير هم با من باشند ، چون [ عبد الرحمان ]ابن عوف در آن سوست ، سودى نخواهد داشت . [9]
طلحه به نفع عثمان ، كنار مى رود (بر اساس نقلى كه مى گويد : طلحه به شورا رسيد) ، زبير به نفع على عليه السلام و سعد به نفع عبد الرحمان .
عبد الرحمانْ اعلام مى كند كه خواستار خلافت نيست . او پيشنهاد مى كند كه يكى از دو نفرِ باقى مانده (على عليه السلام و عثمان)حق را به ديگرى وا نهد؛ولى هر دو سكوت مى كنند.
عبد الرحمان شب ها پى در پى به رايزنى پرداخته ، با امراى لشكر و اشراف سخن مى گويد (بر اساس نقل طبرى) . آنان نيز او را به انتخاب عثمان ، توصيه مى كنند . [10]
پس از گذشت سه روز ، صبحگاه ، مردم در مسجد گرد مى آيند . عبد الرحمان به جمع آنان آمده ، (بر اساس نقل زُهْرى) به مردم مى گويد :
من از مردم پرسيده ام . آنان هيچ كس را با عثمان ، هم پايه نمى دانند . [11]
عمّار و مقداد ، فرياد مى زنند و بر انتخاب على عليه السلام تأكيد مى ورزند.گفتگو در مسجد بالا مى گيرد. عمّار فرياد مى زند:
چرا اين امر را از اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله دور مى گردانيد؟ [12]
عبد الرحمان بن عوف ، على عليه السلام را مخاطب قرار مى دهد و مى گويد :
آيا با خداوند ، پيمان مى بندى كه چون زمام امور را بر گرفتى ، به كتاب خدا ، سيره پيامبر خدا و شيوه دو شيخ ، عمل كنى؟
امام عليه السلام مى گويد :
به كتاب خداوند و سيره پيامبر خدا ، در حدّ توان ، عمل مى كنم .
و چون از عثمان مى پرسد ، عثمان پاسخ مى دهد :
بر اساس قرآن ، سنّت پيامبر خدا و شيوه دو شيخ ، عمل خواهم كرد .
عبد الرحمان ، سخن خود را با على عليه السلام تكرار مى كند . على عليه السلام سخن پيشين را تكرار و اضافه مى كند :
با كتاب خداوند و سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله ، نيازى به روش هيچ كس نيست . تو كوشش دارى كه اين امر را از من دور سازى ... . [13]
بدين سان ، عبد الرحمان ، عثمان را به خلافت برمى گزيند و بر مسند قدرت مى نشاند و يك بار ديگر ، «حق» در مسلخ تزوير و فتنه ذبح مى شود . و اين چنين ، كسانى كه سال ها به روى پيامبر خدا شمشير كشيده اند ، فرصت مى يابند تا در سايه حمايت خليفه پيامبر ، كار دشمنى با وى را از سر گيرند . چون على عليه السلام چنين مى بيند ، خطاب به عبد الرحمان مى گويد :
<HA> حَبَوتَهُ حَبوَ الدَّهرِ ، لَيسَ هذا أوَّلَ يَومٍ تَظاهَرتُم فيهِ عَلَينا ، «فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَ اللَّهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَى مَا تَصِفُونَ» [14] .
وَاللّهِ ما وَلَّيتَ عُثمانَ إلّا لِيَرُدَّ الأَمرَ إلَيكَ! HA>
چه بخشش ويژه اى به او (عثمان) كردى! اين ، نخستين روزى نيست كه بر ضدّ ما پشت به پشت هم داديد! «پس ، صبرى نيكو [ بايد] ؛ و خداوند ، بر آنچه توصيف مى كنيد ، يارى رسان است» . به خدا سوگند ، خلافت را به عثمان نسپردى ، جز براى آن كه به تو باز گردانَد! [15]
و مقداد فرياد بر مى آورد :
من ، مانند آنچه را به اهل بيت عليهم السلام پس از پيامبرشان رسيد ، نديده ام! من از قريش در شگفتم كه چگونه مردى را وا نهادند كه كسى را از او عادل تر و داناتر نمى دانم! هان! به خدا سوگند ، اگر ياورانى بر آن مى يافتم [ ، به نفع او قيام مى نمودم]! [16]
عمّار از سرِ سوز مى گويد :
اى كه خبر مردنِ اسلام را مى دهى! برخيز و خبر كن كه : نيكى مُرد و زشتى جاى آن را گرفت . [17]
آيا به راستى چنين نبود و با حاكميّت بنى اميّه ، مرگ اسلام ، فرياد زده نمى شد ؟ و آيا جاهليّت ، احيا نمى گشت؟
خليفه در همان شب اوّل خلافت ، براى نماز عشا به سوى مسجد مى رفت و شمع به دستان ، پيشاپيش او حركت مى كردند ، كه مقداد فرمود :
اين ، چه بدعتى است؟! [18]
براى تعميم و تكميل بحث ، نكاتى را مى آوريم :
1 . آورديم كه على عليه السلام به عبد الرحمان گفت :
به خدا سوگند ، خلافت را به عثمان نسپردى ، جز براى آن كه به تو باز گردانَد!
على عليه السلام بر اساس شناخت ژرف خود از احوال سياستبازان و غوغاسالاران ، چنين حقايقى را بر مَلا مى كرد ، و اى كاش در آن روز ، گوش هاى شنوايى مى بود! شاهد اين سخن بلند مولا عليه السلام ، گزارشى است كه مورّخان آورده اند كه :
چون بيمارى بر عثمانْ چيره گشت ، كاتبى را فرا خواند و گفت : «عهدى براى خلافت پس از من براى عبدالرحمان بنويس» و او نوشت. [19] 2 . چرا امام عليه السلام شرط عبد الرحمان را نپذيرفت؟
سال ها از رحلت پيامبر خدا مى گذشت . در اين سال ها دگرسانى هاى بسيارى به وجود آمده ، حكم هاى فراوانى در نقض احكام صريح پيامبر صلى الله عليه و آله صادر شده و سنّت او در موارد بسيارى وارونه گشته بود . [20]
امام عليه السلام چگونه مى توانست شرط عبد الرحمان را بپذيرد و اگر مى پذيرفت و بر فرض محال مى توانست زمام امور را به دست گيرد ، چه سان با آن كنار مى آمد؟ و با آن دگرگونى ها چه مى كرد؟ آيا مردم ، آمادگى پذيرش باز گرداندن حقايق را بر مسير اوّل داشتند؟
دوران خلافت على عليه السلام نشان مى دهد كه پاسخ ، منفى است . در دوران خلافت مولا عليه السلام ، با اين كه مسائل بسيارى روشن شده بود و مردم ، خود ، به على عليه السلام روى آورده بودند ، على عليه السلام در بسيارى از تصميم ها دچار مشكل بود . نمونه روشن آن ، «نماز تَراويح» است . [21]
اگر سؤال را از زاويه ديگر بررسى كنيم ، على عليه السلام را در مقابل دو فرايند مى بينيم :
يك . پذيرش شرط و در پىِ آن ، به حكومت رسيدن على عليه السلام ؛
دو . نپذيرفتن شرط به سبب حق نبودنش و در پىِ آن ، از دست دادن فرصت حكومتگرى .
چهره ديگر سؤال ، اين است كه اگر امام عليه السلام شرط را قبول مى كرد ، آيا عبد الرحمان با وى بيعت مى نمود؟
بر اساس گزارش واقعه شورا و تدبيرى كه براى آن انديشيده شده بود و نيز سخنانى كه على عليه السلام با عبد الرحمان داشت ، قاطعانه مى توان پاسخ را منفى دانست . على عليه السلام با ژرف نگرىِ ويژه خويش دريافت كه اين همه ، يكسر ، تمهيداتى براى موجّه جلوه دادن تصميمى است كه از پيش ، برنامه ريزى شده بود .
بدين ترتيب ، چه بسا اگر امام عليه السلام شرط را مى پذيرفت ، عثمان هم مى پذيرفت و اين جا بود كه عبد الرحمان به دستاويزى ديگر روى مى آورد (به طور مثال ، آنچه پيش تر گفته بود : لشكريان و رؤساى قبايل ، تمايل به عثمان دارند ...) و نتيجه ، باز هم انتخاب عثمان بود و در اين ميان ، آنچه مى مانْد ، صحّت بخشيدن به روش دو شيخ (ابو بكر و عمر) از سوى على عليه السلام بود ؛ و حاشا كه على عليه السلام فريب چنين صحنه سازى اى را بخورد ؛ او كه نگاهش بسى پرده هاى سطحى را مى درَد و حقايق را مى نگرد .
3 . فرايند شورا از پيش ، روشن بود .
و از اين روى ، عمر فرمان داد : هر آن كس كه مخالفت كند ، گردنش زده شود . چنين بود كه پس از بيعت عبد الرحمان بن عوف و ساير اعضاى شورا با عثمان ، على عليه السلام همچنان ايستاده بود و بيعت نمى كرد . پس ، عبد الرحمان بن عوف بدو گفت : «بيعت كن ، وگرنه گردنت را خواهم زد» .
امام عليه السلام از خانه بيرون آمد و اصحاب شورا از پى او آمدند و گفتند : بيعت كن ، وگرنه با تو مى جنگيم . [22] چنين است كه سيّد مرتضى ، با سوز مى گويد :
اين ، چه رضايتى است ...؟! چگونه كسى كه به قتل و پيكارْ تهديد مى شود ، مختار است؟!
و چنين است كه على عليه السلام فرمود :
من ، از سَرِ ناخشنودى و كراهت ، بيعت نمودم . [23]
4 . به وجود آوردن طمع خلافت . نكته فرجامين ، اين كه عمر با اين كار ، آتش طمع خلافت را عملاً در جان اعضاى شورا بر افروخت . شيخ مفيد رحمه اللهنوشته است :
سعد بن ابى وقّاص ، خود را در برابر على عليه السلام شخصيّتى نمى ديد ؛ امّا حضورش در شورا ، در او اين پندار را به وجود آورد كه او نيز اهليّت خلافت دارد .
ابن ابى الحديد ، همين تحليل را از استادش نقل كرده است و طلحه نيز در بيان برابرى اش با على عليه السلام ، از جمله ، وجود خود در شورا را دليل مى آورَد . [24] معاويه نيز به اين نكته در گفتگويى اشاره دارد . [25]
به هر حال ، عمر ، با شورايى كه تعيين كرد ، يك بار ديگر بر از بين بردن «حقّ خلافت» و پاس نداشتن «حرمت خلافت» همّت گماشت و بنى اميّه را يكسر بر امّتْ مسلّط ساخت ؛ كسانى را كه آن همه فساد به بار آوردند . نيز با به وجود آوردن طمع خلافت در جان كسانى چون طلحه و زبير ، عملاً زمينه درگيرى هاى بعد را فراهم ساخت .
تأكيد مى ورزيم كه با تتبّع كامل و بررسى دقيق اين واقعه ، مى توان به درستىِ اين تحليل ، دست يافت ... و خداوند ، از نيّت بندگان ، آگاه است .
[1] الطبقات الكبرى : ج3 ص590 ، تاريخ المدينة : ج3 ص 881 ، الإمامة و السياسة : ج1 ص 42 .
[2] تاريخ الطبرى : ج4 ص 227، الطبقات الكبرى : ج3 ص 412 ، تاريخ المدينة : ج3 ص 881 ، الفتوح : ج 2 ص 325 .
[3] تاريخ الطبرى : ج 4 ص 227 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 343 ، تاريخ المدينة : ج3 ص 881 ، الفتوح : ج 2 ص 86 .
[4] المصنّف فى الأحاديث والآثار : ج5 ص 446 ش 9761 ، الأدب المفرد : ص176 ش 582 .
[5] المصنّف فى الأحاديث والآثار : ج 5 ص 447 ش 9762 ، تاريخ المدينة المنوّرة : ج 2 ص 880 ، نثر الدرّ : ج 2 ص 49 .
[6] گفتگوى عمر با ابن عبّاس در اين باره بسى نكته آموز است (ر. ك : تاريخ الطبرى : ج4 ص 223) .
[7] تاريخ الطبرى : ج4 ص 229 ، الإمامة و السياسة : ج1 ص 43 .
[8] شرح نهج البلاغة : ج1 ص 189.
[9] الإرشاد : ج1 ص 285 ، تاريخ الطبرى : ج4 ص 229 ، شرح نهج البلاغة : ج1 ص 191 .
[10] تاريخ الطبرى : ج4 ص 231 ، تاريخ المدينة : ج3 ص 928 . عبد العزيز الدورى مى گويد : اين كه عبد الرحمان مى گويد : «لشكريان و اشراف در مشاوره با وى ، بر عثمان تكيه كرده اند» ، نشان آن است كه امويان ، از فتح مكّه بدين سوى ، مشغول فعاليّت بوده اند و در دوره خلافت شيخين نيز در صحنه اجتماع به پيروزى چشمگيرى رسيده اند ، به گونه اى كه مردم با روى كار آمدن عثمان ، موافق بودند (مقدّمة فى تاريخ صدر الإسلام : ص 59).
[11] المصنّف فى الأحاديث والآثار : ج5 ص 477 ح 9775 .
[12] تاريخ الطبرى : ج4 ص 233 ، شرح نهج البلاغة : ج 12 ص 194 . نيز ، ر . ك : الأمالى ، مفيد : ص 114 ح 7 .
[13] تاريخ اليعقوبى : ج2 ص 162 ، شرح نهج البلاغة : ج1 ص 188 و ج12 ص 262 ، البدء و التاريخ : ج5 ص 192 .
[15] تاريخ الطبرى : ج4 ص 233 ، تاريخ المدينة : ج3 ص 930 .
[16] تاريخ الطبرى : ج4 ص 233 ، تاريخ المدينة : ج2 ص 931 .
[17] البدء والتاريخ : ج 5 ص 192 ، شرح نهج البلاغة : ج12 ص 266.
[18] تاريخ اليعقوبى : ج 2 ص 163 .
[19] تاريخ المدينة : ج 3 ص 1029 ، تاريخ دمشق : ج 15 ص 178 ، تاريخ اليعقوبى : ج 2 ص 169 .
[20] ر. ك : النصّ و الاجتهاد ، سيّد عبد الحسين شرف الدين .
[21] ر . ك : ص 541 (اصلاحات علوى) .
[22] أنساب الأشراف : ج 6 ص 128 ، شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 55 و ج 12 ص 265 ، الإمامة و السياسة : ج 1 ص 176 .
[23] شرح نهج البلاغة : ج 12 ص 265 .
[24] الإمامة و السياسة : ج 1 ص 95 . نيز ، ر. ك : ج 5 ص 169 (گفتگوهاى امام با طلحه) .
[25] العقد الفريد : ج 3 ص 289 ، تاريخ دمشق : ج 19 ص 197 .