همان جوان اضافه مى كند: «نگران نباش آن نامه هيچ وقت پيدا نخواهد شد» . سخنان آن جوان بلند بالا ، كه اين گونه از ضمير و مكنونات او مطلع است ، خادم را به وحشت مى اندازد ، به طورى كه با عجله از صحن بيرون مى آيد . در كوچه قدمهايش را تندتر بر مى دارد ، اما چند لحظه بعد پيش خود مى انديشد اين جوان كه داخل حرم نبود ، و قبل از اين هم ايشان را نديده بودم ، پس از كجا راز مرا مى دانست؟
اين سؤالات او را دوباره به داخل صحن مى كشاند . اما از جوان خوش رو و بلند قامت هيچ اثرى نبود .
خادم در حالى كه باران اشك صورتش را مى شست چشمان درخشانش را بر گنبد فيروزه اى حضرت حمزة بن موسى عليه السلام دوخت كه: السلام عليك يابن رسول اللّه صلى الله عليه و آله ... ۱
يك ريال بده ، دو ريال بگير
يكى از خادمين سادات نقل مى كرد:
يك روز صبح عيالم رو به من كرد كه:
امشب مهمان داريم ، برو چيزى تهيه كن .
از منزل بيرون آمدم در حالى كه حتى يك شاهى هم نداشتم . آن روز نوبت كشيك من نبود . ۲ در آن وضعيت كسى را نيافتم تا از او درخواست كمكى كنم . اگر هم مى يافتم ، از چنين درخواستى شرم مى كردم .
بنابراين بى اختيار به سمت حرم رفتم . حرم خلوت بود و معدود زوار مشغول زيارت بودند . رو به ضريح به حضرت عبدالعظيم عليه السلام عرض كردم:
يابن رسول اللّه تفضلى فرما ، شرمنده عيال و مهمان نشوم .