285
امامزادگان و زيارتگاه های شهر ری

جوانمرد قصّاب خريدارى كرده به منزل برد . چون گوشت بُز بود ، خاتون آن را نپسنديد ، امر به عوض كردن آن كرد .
كنيز نزد قصّاب رفته ، گوشت را عوض نموده ، مراجعت كرده ، ولى باز خاتون نپسنديده كنيزك را امر به عوض كردن گوشت نمود .
مجددا كنيز گوشت را نزد قصّاب برد و به همين طريق مرتبه سوم هم چون گوشت را خاتون نپسنديد و كنيز از قصّاب تقاضاى معاوضه كرد ، ولى در اين مرتبه قصّاب قسم خورد كه اگر گوشت را بياورى تو را خواهم كشت .
از طرف ديگر ، خاتون گوشت را پسند نكرده ، به كنيز گفت اگر اين مرتبه گوشت بد بياورى تو را خواهم كشت .
كنيزك مانند چوب هر دو سر طلايى در كوچه ايستاده مى گريست كه ناگاه به مولاى متقيان وحى نازل شد كه در رى چنين قضيه اى رخ داده ، خود را براى خلاص كنيزك از خشم خاتون و قصّاب برسان . حضرت به طى الارض خود را به رى رسانده قصّاب را ملاقات و تقاضاى عوض كردن گوشت كنيز را نمود . قصّاب قبول نكرده ، حضرت را تهديد كرد كه اگر ديگر بيايى آزارت مى كنم .
حضرت كنيز را به منزل خاتونش برده ، از او تقاضاى عفوش را كرد . خاتون قبول نكرده ، حضرت را در صورت اعاده مطلب تهديد به قتل نمود . حضرت ناگزير مجددا نزد قصّاب رفت تا از او تقاضا را تجديد كند كه قصّاب برخاسته مشتى بر سينه اش زد .
حضرت گريان و نالان مراجعت كرد . در اين اثنا شخصى قصّاب را گفت: آيا شناختى كسى را كه مشت زدى؟ جواب داد: خير . گفت: آن شخص ، شوهر بيوه زنان و پدر يتيمان ، مولاى متقيان ، امير مؤمنان بود . گفت: از كجا دانستى؟ جواب داد: من خود جبرئيلم و از آسمان براى آگاهى تو نازل شدم .
قصّاب از حركت خود نادم شد و دست راست خود را با ساتور انداخته ، خدمت حضرت شتافت و تقاضاى عفو كرد . تمام اموال خود را هم به كنيز بخشيد . حضرت


امامزادگان و زيارتگاه های شهر ری
284

داد با كسى كه روز دوشنبه وعده ملاقاتش داده ايد . غفلتا قبر باز شده ، به دخول دعوتش كردند . چون داخل شد و قدرى رفت ، به باغى رسيد بس مصفا كه جويهاى شير و عسل در آن جارى بود ، به عوض سنگ ، جواهرات در كف جويها و خيابانها ريخته و قصرهاى عالى از ياقوت و زمرد و فيروز ساخته بودند . حور و غلمان فراوانى در آنجا وجود داشت .
داخل يكى از قصور شده ، شخصى را ديد كه بر روى تخت از الماس قرار گرفته است . سلام كرد ، جواب شنيد . از نام و كار او و نام اين محل سؤال كرد ، جواب داد: اگر اسم جوانمرد قصّاب را شنيده باشى من همانم . و اين محل قسمتى از بهشت است كه خدا براى مسكن من معين كرده است ، شخصى وارد پرسيد: در ازاى چه عبادتى داراى چنين مقامى شدى؟ گفت: در دنيا دو كار كردم كه مستوجب چنين مقامى شده ام . اول ، آنكه مشغول هر كارى بودم ، اذان نماز جماعت را كه مى شنيدم ، از كار خود دست كشيده ، براى نماز حاضر مى شدم . دوم ، آنكه در تمام مدت قصابى هر وقت گوشت مى فروختم ، گوشت را قدرى زيادتر از مقدارى كه مى خريدند مى كشيدم و مى دادم . همين بود و بس .
شخص وارد تقاضا كرد كه پيش او بماند و براى اين مقصود اصرار زياد كرد ، ولى سودى نبخشيد . قصّاب به او اطلاع داد كه بيست سال ديگر بايد در دنيا زندگى كنى .
آن شخص از قبر خارج شد و پس از بيست سال زندگى ـ كه هيچ وقت نماز جماعتش ترك نشد و كمترين معصيتى هم از او سر نزد ـ دعوت حق را اجابت نموده ، به دار باقى شتافت .

حكايت دوم

(اين روايت عين تعزيه اى است كه تعزيه خوانهاى ايران به نام جوانمرد قصّاب مى خوانند و آن بدين نحو است):
روزى خاتونى كنيز خود را براى خريد گوشت فرستاد . كنيز گوشت را از

  • نام منبع :
    امامزادگان و زيارتگاه های شهر ری
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1382
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 175102
صفحه از 336
پرینت  ارسال به