داد با كسى كه روز دوشنبه وعده ملاقاتش داده ايد . غفلتا قبر باز شده ، به دخول دعوتش كردند . چون داخل شد و قدرى رفت ، به باغى رسيد بس مصفا كه جويهاى شير و عسل در آن جارى بود ، به عوض سنگ ، جواهرات در كف جويها و خيابانها ريخته و قصرهاى عالى از ياقوت و زمرد و فيروز ساخته بودند . حور و غلمان فراوانى در آنجا وجود داشت .
داخل يكى از قصور شده ، شخصى را ديد كه بر روى تخت از الماس قرار گرفته است . سلام كرد ، جواب شنيد . از نام و كار او و نام اين محل سؤال كرد ، جواب داد: اگر اسم جوانمرد قصّاب را شنيده باشى من همانم . و اين محل قسمتى از بهشت است كه خدا براى مسكن من معين كرده است ، شخصى وارد پرسيد: در ازاى چه عبادتى داراى چنين مقامى شدى؟ گفت: در دنيا دو كار كردم كه مستوجب چنين مقامى شده ام . اول ، آنكه مشغول هر كارى بودم ، اذان نماز جماعت را كه مى شنيدم ، از كار خود دست كشيده ، براى نماز حاضر مى شدم . دوم ، آنكه در تمام مدت قصابى هر وقت گوشت مى فروختم ، گوشت را قدرى زيادتر از مقدارى كه مى خريدند مى كشيدم و مى دادم . همين بود و بس .
شخص وارد تقاضا كرد كه پيش او بماند و براى اين مقصود اصرار زياد كرد ، ولى سودى نبخشيد . قصّاب به او اطلاع داد كه بيست سال ديگر بايد در دنيا زندگى كنى .
آن شخص از قبر خارج شد و پس از بيست سال زندگى ـ كه هيچ وقت نماز جماعتش ترك نشد و كمترين معصيتى هم از او سر نزد ـ دعوت حق را اجابت نموده ، به دار باقى شتافت .
حكايت دوم
(اين روايت عين تعزيه اى است كه تعزيه خوانهاى ايران به نام جوانمرد قصّاب مى خوانند و آن بدين نحو است):
روزى خاتونى كنيز خود را براى خريد گوشت فرستاد . كنيز گوشت را از