اَعمَش

اَعمَش

استاد قاريان و محدّثان

اعمش سليمان بن مهران (۴۱ ـ ۱۴۸ ق) ، استاد قاريان و محدّثان ، ابو محمّد اسدى كاهلى ، رئيس قبيله اسد ، كوفى و حافظ قرآن بود. اصل وى از منطقه رى است. گفته شده كه در يكى از روستاهاى طبرستان در سال ۶۱ ق ، به دنيا آمده و هنگامى كه كودك بوده ، به كوفه برده شده است ، و گفته شده : هنوز به دنيا نيامده بود كه به كوفه برده شد. على بن مدائنى گفته كه وى هزار و سيصد حديث نقل كرده است. نسايى و عجلى گفته اند : ثقه و ثابت است . يحيى قطّان گفته : او علّامه اسلام است. سفيان بن عُيَينه گفته : او قارى ترينِ مردم نسبت به قرآن ، حافظ ترين آنان نسبت به حديث بود و در احكام ، از همه داناتر بود. وى در ربيع اوّل ۱۴۸ ق ، در كوفه در سال شهادت امام صادق عليه السلام درگذشت.[۱]

المناقب لابن المغازلي عن الأعمش:وَجَّهَ إلَيَّ المَنصورُ ، فَقُلتُ لِلرَّسولِ : لِما يُريدُني أميرُ المُؤمِنينَ ؟ قالَ : لا أعلَمُ ، فَقُلتُ : أبلِغهُ أنّي آتيهِ . ثُمَّ تَفَكَّرتُ في نَفسي فَقُلتُ : ما دَعاني في هذَا الوَقتِ لِخَيرٍ ، ولكِن عَسى أن يَسأَلَني عَن فَضائِلِ أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيِّ ابنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ؛ فَإِن أخبَرتُهُ قَتَلَني ! قالَ : فَتَطَهَّرتُ ولَبِستُ أكفاني وتَحَنَّطتُ ثُمَّ كَتَبتُ وَصِيَّتي ثُمَّ صِرتُ إلَيهِ ، فَوَجَدتُ عِندَهُ عَمرَو بنَ عُبَيدٍ ، فَحَمِدتُ اللّهَ تَعالى عَلى ذلِكَ وقُلتُ : وَجَدتُ عِندَهُ عَونَ صِدقٍ مِن أهلِ النُّصرَةِ ، فَقالَ لي : اُدنُ يا سُلَيمانُ ! فَدَنَوتُ .

فَلَمّا قَرُبتُ مِنهُ أقبَلتُ عَلى عَمرِو بنِ عُبَيدٍ اُسائِلُهُ ، وفاحَ مِنّي ريحُ الحَنوطِ ، فَقالَ : يا سُلَيمانُ ما هذِهِ الرّائِحَةُ ؟ وَاللّهِ لَتَصدُقَنّي وإلّا قَتَلتُكَ ! فَقُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أتاني رَسولُكَ في جَوفِ اللَّيلِ ، فَقُلتُ في نَفسي : ما بَعَثَ إلَيَّ أميرُ المُؤمِنينَ في هذِهِ السّاعَةِ إلّا لِيَسأَلَني عَن فَضائِلِ عَلِيٍّ ؛ فَإِن أخبَرتُهُ قَتَلَني ، فَكَتَبتُ وَصِيَّتي ولَبِستُ كَفَني وتَحَنَّطتُ !

فَاستَوى جالِساً وهُوَ يَقولُ : لا حولَ ولا قُوَّةَ إلّا بِاللّهِ العَلِيِّ العَظيمِ . ثُمَّ قالَ : أ تَدري يا سُلَيمانُ مَا اسمي ؟ قُلتُ : نَعَم يا أميرَ المُؤمِنينَ ، قالَ : مَا اسمي ؟ قُلتُ : عَبدُ اللّهِ الطَّويلُ ابنُ مُحَمَّدِ بنِ عَلِيِّ بنِ عَبدِ اللّهِ بنِ عَبّاسِ بنِ عَبدِ المُطَّلِبِ ، قالَ : صَدَقتَ ، فَأَخبِرني بِاللّهِ وبِقَرابَتي مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله كَم رَوَيتَ في عَلِيٍّ مِن فَضيلَةٍ مِن جَميعِ الفُقَهاءِ وكَم يَكونُ ؟ قُلتُ : يَسيرٌ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، قالَ : عَلى ذاكَ ، قُلتُ : عَشَرَةُ آلافِ حَديثٍ ومازادَ .

قالَ : فَقالَ : يا سُلَيمانُ لَاُحَدِّثَنَّكَ في فَضائِلِ عَلِيٍّ عليه السلام حَديثَينِ يَأكُلانِ كُلَّ حَديثٍ رَوَيتَهُ عَن جَميعِ الفُقَهاءِ ، فَإِن حَلَفتَ لي أن لا تَروِيَهُما لِأَحَدٍ مِنَ الشّيعَةِ حَدَّثتُكَ بِهِما ، فَقُلتُ : لا أحلِفُ ولا اُخبِرُ بِهِما أحَداً مِنهُم ... .

ثُمَّ قالَ : يا سُلَيمانُ سَمِعتَ في فَضائِلِ عَلِيٍّ عليه السلام أعجَبَ مِن هذَينِ الحَديثَينِ ؟ يا سُلَيمانُ : «حُبُّ عَلِيٍّ إيمانٌ ، وبُغضُهُ نِفاقٌ» ، «لا يُحِبُّ عَلِيّاً إلّا مُؤمِنٌ ، ولا يُبِغضُهُ إلّا كافِرٌ» ؟ قُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! الأَمانَ ؟ قالَ : لَكَ الأَمانُ .

قالَ : قُلتُ : فمَا تَقولُ يا أميرَ المُؤمِنينَ فيمَن قَتَلَ هؤُلاءِ ؟ قالَ : فِي النّارِ لا أشُكُّ .

فَقُلتُ : فَما تَقولُ فيمَن قَتَلَ أولادَهُم وأولادَ أولادِهِم ؟ قالَ : فنََكَّسَ رَأسَهُ ثُمَّ قالَ : يا سُلَيمانُ ، المُلكُ عَقيمٌ ! ولكِن حَدِّث عَن فَضائِلِ عَلِيٍّ بِما شِئتَ . قالَ : فَقُلتُ : فَمَن قَتَلَ وَلَدَهُ فَهُوَ فِي النّارِ !

قالَ عَمرُو بنُ عُبَيدٍ : صَدَقتَ يا سُلَيمانُ ، الوَيلُ لِمَن قَتَلَ وَلَدَهُ ! فَقالَ المَنصورُ : يا عَمرُو ، أشهَدُ عَلَيهِ أنَّهُ فِي النّارِ .

فَقالَ عَمرٌو : وأخبَرَنِي الشَّيخُ الصِّدقُ ـ يَعنِي الحَسَنَ ـ عَن أنَسٍ : «أنَّ مَن قَتَلَ أولادَ عَلِيٍّ لا يَشُمُّ رائِحَةَ الجَنَّةِ» ، قالَ : فَوَجَدتُ أبا جَعفَرٍ وقَد حَمُضَ وَجهُهُ . قالَ : وخَرَجنا فَقالَ أبو جَعفَرٍ : لَو لا مَكانُ عَمرٍو ما خَرَجَ سُلَيمانُ إلّا مَقتولاً .[۲]

المناقب ، ابن مغازلىـ به نقل از اعمش ـ: منصور، كسى را به دنبالم فرستاد. به پيام آورنده گفتم: امير مؤمنان، مرا براى چه مى خواهد؟

گفت : نمى دانم.

گفتم : به وى خبر بده كه مى آيم. با خود انديشيدم كه در اين وقت،براى كار خيرى مرا نخواسته است. ممكن است درباره فضايل على بن ابى طالب عليه السلام از من بپرسد. اگر از فضايل او خبر دهم ، مرا خواهد كشت. غسل كردم ، كفنم را پوشيدم، حنوط كردم، وصيّتم را نوشتم و آن گاه نزدش رفتم.

در نزد او عمرو بن عُبَيد را يافتم . خداوند را به اين خاطر ، سپاس گفتم و انديشيدم كه نزد وى ، ياورى راستگو از يارى رسانان يافته ام. [ منصور] به من گفت : اى سليمان! پيش آى.

پيش رفتم. وقتى نزديكش رسيدم ، در حالى كه بوى حنوط از من مى آمد ، رو به عمرو بن عبيد كردم تا با وى گفتگو كنم ، كه منصور پرسيد : اى سليمان! اين چه بويى است؟ سوگند به خدا ، يا راستش را مى گويى و يا تو را خواهم كشت.

گفتم : اى امير مؤمنان! فرستاده شما در دلِ شب به دنبالم آمد. پيش خود فكر كردم كه امير مؤمنان ، در اين وقت ، جز براى اين كه از فضايل على بپرسد ، به دنبال من نفرستاده است و اگر من به او از فضايل على خبر بدهم ، مرا خواهد كشت. بنا بر اين ، وصيّتم را نوشتم ، كفنم را پوشيدم و حنوط كردم.

منصور ، راست نشست و گفت : «لا حول ولا قوّة إلّا باللّه العلى العظيم؛ هيچ توان و نيرويى جز به سبب خداوند والامرتبه با عظمت نيست» و آن گاه افزود : اى سليمان! مى دانى نام من چيست؟

گفتم : آرى اى امير مؤمنان!

گفت : نامم چيست؟

گفتم : عبد اللّه طويل ، پسر محمّد ، پسر على ، پسر عبد اللّه ، پسر عباس ، پسر عبد المطّلب.

گفت : درست گفتى. تو را به خدا و به خويشاوندى من با پيامبر خدا سوگند مى دهم كه به من بگو چه مقدار روايت از همه دين شناسان ، درباره فضايل على نقل كرده اى و چه قدر است.

گفتم : اى امير مؤمنان! كم .

گفت : چه قدر؟

گفتم : ده هزار حديث و يا بيشتر.

گفت : اى سليمان! در فضايل على ، دو حديث برايت نقل مى كنم كه همه حديث هايى را كه از دين شناسان روايت كرده اى ، مى خورَد . اگر سوگند بخورى كه آن را براى هيچ كدام از شيعيان روايت نخواهى كرد ، برايت نقل مى كنم.

گفتم : سوگند نمى خورم؛ ولى براى هيچ كدام از آنان نقل نخواهم كرد ... .

گفت : اى سليمان! آيا در فضايل على ، از اين دو حديث ، شگفت تر شنيده اى كه «دوستى با على ، ايمان ، و دشمنى با او نفاق است» و «على را جز مؤمن ، دوست نمى دارد ، و جز كافر ، دشمن نمى دارد»؟

گفتم : اى امير مؤمنان! در امانم؟

گفت : در امانى.

گـفتم : اى امـير مؤمنان! درباره كـسى كه آنـان (اهل بيت عليهم السلام ) را بكشد ، چه مى گويى؟

گفت : ترديدى ندارم كه در آتش است.

گفتم : درباره كشتن فرزندان آنان و فرزندانِ فرزندان آنها چه مى گويى؟[۳]

سرش را پايين انداخت و سپس گفت : اى سليمان! حكومت ، عقيم است؛ امّا درباره فضايل على ، هر چه قدر كه مى خواهى ، حديث نقل كن.

گفتم : هر كس فرزندان او را بكشد ، در آتش است.

عمرو بن عبيد گفت : درست گفتى اى سليمان! واى بر آن كه فرزند او را بكشد!

منصور گفت : من گواهى مى دهم كه كشنده در آتش است.

عمرو گفت : شيخ صادق (يعنى حسن بصرى) ، از اَنس به من خبر داد كه : «هر كس فرزندان على را بكشد ، بوى بهشت را نخواهد نيوشيد».

[ راوى] مى گويد : ديدم كه منصور ، ترش رو شد. از نزد او خارج شديم و منصور گفت : اگر به خاطر عمرو نبود ، جسد سليمان از اين جا خارج مى شد.


[۱] . ر. ك : سير أعلام النبلاء : ج ۶ ص ۲۲۶ ش ۱۱۰

[۲] المناقب لابن المغازلي : ص ۱۴۴ وص ۱۵۵ ح ۱۸۸ ؛ الفضائل لابن شاذان : ص ۹۹ نحوه وراجع المناقب للخوارزمي : ص ۲۸۵ ح ۲۷۹ والأمالي للصدوق : ص ۵۲۱ ح ۷۰۹ وبشارة المصطفى : ص ۱۷۲ و ص ۱۱۴ وروضة الواعظين : ص ۱۳۵ والمناقب للكوفي : ج ۲ ص ۵۸۹ ح ۱۱۰۰ .

[۳] اشاره به خود منصور است كه بسيارى از بنى هاشم را به شهادت رسانده بود .