۲۱۹.امام صادق عليه السلام :يوشع بن نون ، پس از موسى[ عليه السلام] زمام امر [ وصايت] را به دست گرفت و بر تنگ گرفتن ، سختى ، و رنج و بلاى طاغوت ها صبركرد ، تا آن سه طاغوت از پىِ هم گذشتند و كار او پس از آنان ، قوّت گرفت .
4 / 2 ـ 6
ايستادگى
قرآن
«بنا بر اين به دعوت پرداز، و همان گونه كه مأمورى ، ايستادگى كن، و از هوس هاى آنان پيروى مكن ، و بگو : «به هر كتابى كه خدا نازل كرده است ، ايمان آوردم ، و مأمورم شده ام كه ميان شما عدالت كنم . خدا ، پروردگار ما و پروردگار شماست . اعمال ما ازآنِ ما ، و اعمال شما ازآنِ شماست . ميان ما و شما گفتگويى نيست . خدا ميان ما را جمع مى كند، و فرجام ، به سوى اوست.»
«پس همان گونه كه دستور يافته اى ، ايستادگى كن، و هر كه با تو توبه كرده [ نيز چنين كند] ؛ و طغيان مكنيد كه او به آنچه انجام مى دهيد ، بيناست.»
حديث
۲۲۰.سيرة النبويةبه نقل از ابن اسحاق ، در بيان رو به رو شدن مشركان قريش با پيامبر صلى الله عليه و آله در آغاز رسالت ـ: گفتند : اى ابوطالب! برادرزاده ات ، خدايان ما را دشنام مى دهد و از دين ما عيبجويى مى كند و بزرگان ما را سفيه مى شمارد و پدران ما را گمراه مى داند . يا او را از اين كارها نسبت به ما باز دار ، يا ما را با او تنها گذار ، كه تو نيز چون ما با او مخالفى . پس بگذار تا ما در برابر او از تو دفاع كنيم.
ابوطالب با ملايمت با آنان سخن گفت و با نرمى و خوشى به آنها پاسخ داد . آنان نيز باز گشتند و رسول خدا همچنان كار خود را پى گرفت .
او دين خدا را ارائه مى داد و مردم را به آن فرا مى خواند . ميان او و قريش كار بالا گرفت ، تا بدان جا كه مردم از هم فاصله گرفتند و نسبت به هم كينه ورزيدند . مسئله رسول خدا در ميان قريش بر سر زبان ها افتاد . [ قريشيان ، او را عامل اين حوادث مى دانستند] و يكديگر را عليه او تشويق به جنگ مى كردند.
تا اين كه بار ديگر نزد ابوطالب آمدند و به او گفتند : اى ابوطالب! تو از همه ما مسن ترى و از شرافت و مقام بالايى در ميان ما برخوردارى؛ و ما پيش از اين ، از تو خواستيم كه مانع برادرزاده ات شوى ؛ امّا تو او را از ما باز نداشتى . سوگند به خدا ، ديگر دشنام دادن بر پدرانمان و سفيه شمردن بزرگانمان و عيب جويى از خدايانمان را تحمّل نمى كنيم ، مگر آن كه او را از اين كار باز دارى ، يا آن كه با او و تو مبارزه مى كنيم تا سرانجام ، يكى از ما نابود شود ...
چون قريش اين سخنان را به ابوطالب گفتند ، ابوطالب ، در پى رسول خدا فرستاد و به او گفت : اى برادرزاده! قومت نزد من آمده اند و به من چنين و چنان مى گويند ...
رسول خدا فرمود : «اى عمو! سوگند به خدا ، اگر خورشيد را در دست راستم ، و ماه را در دست چپم بگذارند تا اين كار را رها كنم ، رهايش نخواهم كرد تا جايى كه يا خداوند ، اين دين را پيروز گرداند و يا در اين راه كشته شوم».
آن گاه، اشك هاى رسول خدا جارى شد و گريست . سپس از جاى برخاست. هنگامى كه براى رفتن روى برگرداند ، ابوطالب وى را صدا زد و گفت : اى برادرزاده ، بيا!
رسول خدا به طرف او آمد. ابوطالب گفت : پسر برادرم! برو و هرچه دوست مى دارى بگو ، كه به خدا قسم ، هرگز تو را به هيچ قيمت تسليم نخواهم كرد.